مى خروشم من و در خويش فرو مى ريزم
مى درخشم تن و مستانه فرا مى خيزم
ميستانم ز خود آن را كه مرا هست ضرور
وآنچه را هست به خود باز فرو مى بيزم
ز ازلها گذرم تا به ابدهاى دگر
بى درنگى، كه من آن پويش خيزاخيزم
مى درخشم تن و مستانه فرا مى خيزم
ميستانم ز خود آن را كه مرا هست ضرور
وآنچه را هست به خود باز فرو مى بيزم
ز ازلها گذرم تا به ابدهاى دگر
بى درنگى، كه من آن پويش خيزاخيزم
ازلى نيست ! كه در من ازل آمد به طلوع
ادامه
ادامه
۱ نظر:
بسيار زيبا، دست مريزاد، بنظرم، هرجا شعر فارسي در دايرهً انسان و خدا محدود و محضور مانده، به عرفان گراييده و چون اسب عصاري بدور خود چرخيده است، بايد گسترهً مفاهيم را تا جايي که ذهن پر مي کشد و خيال پرواز مي کند، وراي خدا و انسان، بلکه از همهً هستي و اجزاي لايتجزايش، از گل و گياه و خاک و سنگ دشت و کوه و جنگل در طبعيت گرفته تا عموم موجودات جاندار وبي جانش، از زمين تا آسمان و کهکشانهايش گسترد تا ذهن و خيال و بدنبالش عقل و ضمير ما، آدمي را جزئي از طبيعت و هستي ببيند و بشناسد، و بدينسان رفته رفته انسان از اسارت با ورهاي مخرب مذهب که او را اشرف مخلوقات و خليفه و برگزيدهً خاالق متعال پنداشته و به طبع اين بينش به او اجازه و انگيزهً دست درازي بيجا در حقوق طبيعي آب و خاک و گياه و حيوان و انسانها را مي دهد، خلاصي يابد. علي سالاري
ارسال یک نظر