رکوع مرا
هيچ آسمانى،
و سجود مرا
هيچ زمينى
نظاره نخواهد كرد
خدائى را به نيايش اگر بايد ايستاد
تنها توئى!
تنها تو، اى آزادى!
تو
كه تنها تو
آدمى را آفريدي
ودر آفرينشى بى پايان
دمادم، او را مى آفرينى.
نورى تو
هوا
و
آب
و
شعله اى
آنچه كه آدمى را زنده ميدارد
وآنچه كه به مرگ معنا مى بخشد.
زيبائي تو!
زيبائي اي آزادي
حتي زيباتر از معشوق من
ــ آفرينهاي كه در روشناي پوست تناش محو شوم
تا تاريكي و تنهائي خود را وانهم
و ترانهاي روشن جستجو كنم ــ
و مستي آورتر از آن شراب عتيقِ كهنِ ملعونِ مقدس
كه شاعران از خمخانهي شيطانش ربودهاند
تاآتش آن را در شعرهاي شبانه بر افروزند
و به آتشدانها و قلبهاي مردمانش هديه دهند .
زيبائي تو!
وآن محبوب بي پايان مشترك
كه به تفرقه پايان ميدهد
و سرودها و دستها را يگانه ميكند.
چنان معصوم و كوچكي تواي زيبا!
كه گيسوان رها شده در باد زني عابر
و كفر كافران و پيمانهي رندان رابه دفاع مي ايستي
و چنان عظيمي تو
كه تمامت خشم ملتي را
تنها در يك واژه مي نشاني
و در بارگاه «اقتدار» و«فريب»
منفجر مي كني:
آزادي !.
نه سياه
نه سپيد
نه سرخ
و نه زرد.
نه پرچم
نه مرز
و نه مذهب،
درآنسوي خدا و شيطان
فراتر ازهر آئين و آرمان
تو تنها زمين را به رسميت مي شناسي
و انسان را بر آن.
فراتر از هر تعريفي
كه همه چيز با تو تعريف ميشود
و خود هرگز تعريف نمي شوي،
تو،
تنها،
هستي،
چرخنده چون توفاني در ذات جهان
و استخوانهاي آنكه بر تخت شكنجه
يا در خيابانهاي غربت
و شعله ها ترا زبانه كشيد و فرياد كرد.
كدام شعر و كدام غزل
اي معشوق!
كه سرودني نيستي
تو تنها بودني هستي
كه تمامي بودني
بايد در هواي تو احاطه و عريان شد
و بي هراس و جسور ترا در آغوش كشيد،
تا يگانگي تن و جان و جهان
و تا وصل تو عطش تمنائي ديگر در كام ريزد.
از دور دست زمان
كاهنان آدميان را به سجدهي خدايان ندا دادند،
بشنويدم!
اينك منم آن منادي
كه تمامي خدايان و رسولان را به سجود تو مي خوانم
تا نقاب «تزوير»
از چهرهي «ابليس»
فرو افتد
و سيماي خداي راستين
نه در «طور»
و نه در «معراج»
بل درتجلي تو
به تماشاي جهان
نهاده شود
از مجموعه شعر منتشر شده نیایش نوئل.
نهم ژوئيه
2003 ميلادي
هيچ آسمانى،
و سجود مرا
هيچ زمينى
نظاره نخواهد كرد
خدائى را به نيايش اگر بايد ايستاد
تنها توئى!
تنها تو، اى آزادى!
تو
كه تنها تو
آدمى را آفريدي
ودر آفرينشى بى پايان
دمادم، او را مى آفرينى.
نورى تو
هوا
و
آب
و
شعله اى
آنچه كه آدمى را زنده ميدارد
وآنچه كه به مرگ معنا مى بخشد.
زيبائي تو!
زيبائي اي آزادي
حتي زيباتر از معشوق من
ــ آفرينهاي كه در روشناي پوست تناش محو شوم
تا تاريكي و تنهائي خود را وانهم
و ترانهاي روشن جستجو كنم ــ
و مستي آورتر از آن شراب عتيقِ كهنِ ملعونِ مقدس
كه شاعران از خمخانهي شيطانش ربودهاند
تاآتش آن را در شعرهاي شبانه بر افروزند
و به آتشدانها و قلبهاي مردمانش هديه دهند .
زيبائي تو!
وآن محبوب بي پايان مشترك
كه به تفرقه پايان ميدهد
و سرودها و دستها را يگانه ميكند.
چنان معصوم و كوچكي تواي زيبا!
كه گيسوان رها شده در باد زني عابر
و كفر كافران و پيمانهي رندان رابه دفاع مي ايستي
و چنان عظيمي تو
كه تمامت خشم ملتي را
تنها در يك واژه مي نشاني
و در بارگاه «اقتدار» و«فريب»
منفجر مي كني:
آزادي !.
نه سياه
نه سپيد
نه سرخ
و نه زرد.
نه پرچم
نه مرز
و نه مذهب،
درآنسوي خدا و شيطان
فراتر ازهر آئين و آرمان
تو تنها زمين را به رسميت مي شناسي
و انسان را بر آن.
فراتر از هر تعريفي
كه همه چيز با تو تعريف ميشود
و خود هرگز تعريف نمي شوي،
تو،
تنها،
هستي،
چرخنده چون توفاني در ذات جهان
و استخوانهاي آنكه بر تخت شكنجه
يا در خيابانهاي غربت
و شعله ها ترا زبانه كشيد و فرياد كرد.
كدام شعر و كدام غزل
اي معشوق!
كه سرودني نيستي
تو تنها بودني هستي
كه تمامي بودني
بايد در هواي تو احاطه و عريان شد
و بي هراس و جسور ترا در آغوش كشيد،
تا يگانگي تن و جان و جهان
و تا وصل تو عطش تمنائي ديگر در كام ريزد.
از دور دست زمان
كاهنان آدميان را به سجدهي خدايان ندا دادند،
بشنويدم!
اينك منم آن منادي
كه تمامي خدايان و رسولان را به سجود تو مي خوانم
تا نقاب «تزوير»
از چهرهي «ابليس»
فرو افتد
و سيماي خداي راستين
نه در «طور»
و نه در «معراج»
بل درتجلي تو
به تماشاي جهان
نهاده شود
از مجموعه شعر منتشر شده نیایش نوئل.
نهم ژوئيه
2003 ميلادي
۱ نظر:
آقای یغمایی عالی بود، اما:
تا اینجای کار: شما در شعرهای نسبتا جدیدتون، مشت مذهب را باز و کوس رسوایی اشی را بر بام شعر به آواز در آوردید. عده ای در انتظار بودند که ببینند با آن خدای ناموجودتان چه می کنید. در این شعر تحولی در اندیشه شما در این ارتباط روی داده که نیکوست: خدا را از لابه لای ابرهای آسمان پایین کشیدید و به سجدۀ آزادی فرستادید: آفرین. اما خدای شما اگرچه نه در آسمان، هنوز در زمین بساطش برقرار است. باید دید که کی از همین زمین مظلوم نیز به بیرون از دایرۀ خیالتان خواهیدش انداخت.
ارسال یک نظر