در پرتو آفتاب آزادی
اسماعیل وفا یغمائی
با الهام از ادیب و شاعر آزادی ملک الشعرای بهار
گفتم که نشانه سحر گیرم
تا رو سوی او ره سفر گیرم
آفاقِ دگر بحویم و پرواز
از این شب گنگ و کور و کر گیرم
گفتند طریق عشق را باید
زاد و رودی نخست بر گیرم
درهر گذری زبانگ این ملت
فرمان وپیامِ بی شمر گیرم
از نسلِ دلاوران اثر گیرم
از کرد و لر و بلوچ و ترک و فارس
از آذریان خوش گهر گیرم
از ترکمن دلیرشیر اوژن
درسی ز شکوه شیر نر گیرم
از گیل وز طالشی وقشقائی
رهتوشه ی رزم خویش برگیرم
از رنج عرب به خاک خوزستان
از جور فقیه من خبر گیرم
از سوی خلیج جاودان پارس
ره جانب ساحل خزر گیرم
تا کینه به قلبِ خود بیانبارم
ره سوی سرای رنجبر گیرم
از سینه ی او که شعله زارِ خشم
نک، مشعلِ سرخ و شعله ور گیرم
کوبندگی و صلابت وسختی
از سختی پتک کارگرگیرم
برندگی و درخشش و تیزی
از تیغه ی داسِ برزگر گیرم
ره توشه، دعای این سفر را من
از خلقِ اسیر و خونجگر گیرم
از زمزمه ی هزارها مادر
وز بانگ هزارها پدر گیرم
گامی بزنم به صحن گورستان
درهر قدمی بسی نظر گیرم
زآنها که بدست دیو هستی شان
یکباره تبه شد و هدر گیرم
زآنها که ز نار جنگ و ویرانی
آواره شدند و دربدر گیرم
و زعافیت وامانِ ننگ آلود
بگریزم و دامن خطر گیرم
آنگاه به سوی خانه ی دژخیم
چون تندر و برق بال و پر گیرم
با شعله ی عشق، انتقامِ خلق
زین خیلِ پلید و بد گهر گیرم
دوزخ شوم و شراره انگیزم
بر هستیِ دشمن بشر گیرم
این رسم کهن به هم فرو کوبم
راه ورسمی نو و دگر گیرم
در پرتو آفتابِ آزادی
" برخیزم و زندگی ز سر گیرم"*
وقت است که تا به نام آزادی
ره سوی چکامه ای دگر گیرم
برخیزم و با پیام آزادی
گویم سخنی به کام آزادی
(2)
"آزادی ای خجسته آزادی"تضمین از بهار*
یاد تو مرا هماره در جانست
با یاد تو آسمانِ چشمانم
از خونِ جگر ستاره بارانست
هرعشق اگر نهایتی دارد
عشق تو مرا بدونِ پایانست
معبود من ای خجسته آزادی
تا گنبد روزگار گردانست
من را و ترا هزار میعادست
منرا ترا هزار پیمانست
نام تو پیام و پرچم میهن
گلبانگ و نشیدِ(3) خلق ایرانست
نام تو همان صفیر خشماور
در سینه ی تند باد و توفانست
هنگام که نعره زن به کوه و دشت
بر هر خس و خار پای کوبانست
هنگام که بر بسیط اقیانوس
بر سینه ی موج ها غریوانست
نام تو سرودِ سرکش هستی
معنای وجودی هر انسانست
زیراک بشر تهی ز آزادی
صد بار بتر زهرچه حیوانست
هر لحظه به یوغ یا خٌراسی در(4)
بر گردِ مدارِ ظلم چرخانست
گه بارکش پلیدی دیوان
گه باربر فریب" شیخانست"
بی تو به "خدای" هم که روی آرد
همواره به قید و بند "شیطانست"
دانم روزی ز راه می آﺌﯽ
روزی که زمان به کام خلقانست
روزی که شکسته چوبه های تیر
از یورشِ بی امانِ شیرانست
روزی که گسسته هرغل و زنجیر
بگشوده در حصار و زندانست
روزی که سرودِ انتقام خلق
چون صاعقه ای کبود غرانست
روزی که میان هر گذرگاهی
"عمامه" ی هر فقیه سوزانست
روزی که به زیر گام یک ملت
ویران شده لانه ی"جماران" ست
آنگاه زمانه ی وصال ما
از بعدِ هزار قرن هجرانست
با بانگ دف وچغانه هنگام
رقص من و تو میان میدانست
آندم که وطن بنام آزادی
پیمانه زنده به جامِ آزادی!
*نشید-سرود: ترانه
*خراس-سنگ آسیاب حناسابی که بوسیله ی شتر گردانده می شود.
بیست و هشت مرداد شصت و دو
با اندکی تغییر و اضافات
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر