وه كه شوق تو كند شور مرا تيزترك
اي بهارك كه زپارينه دل انگيز ترك
ميرسي با گلك و بلبلك و سنبلكت
شوخك و شنگك و سرمست و دلاويزترك
غافل از آنكه مرا در گذر باد خزان
گشته رخساره زهجران تو پائيز ترك
اي بهارك به درآ وقت درنگيدن نيست
چست و چالاك ترك تندترك تيزترك
بگذر در نفس باد صبا رقص كنان
گو به طبال طبيعت كه زند ريزترك
بر سر شاخ سپيدار كهن بر سر طبل
تا شوند اهل چمن جمله سحر خيز ترك
چو گشودند زهم ديده از آن بادهي سبز
جامشان پر كن و زاندازه تو لبريز ترك
كه خمارند و گذشتهست برآنان به خزان
كسي از تيرهي چنگيزي و چنگيز ترك
آنكه دارد به رگان خون زمستان و سبق
برده از آنكه بود از همه خونريز ترك
(2)
اي بهارك بگذر سوي گلستانك ما
بفكن غلغلهاي در دل بستانك ما
اي مسيحاي طبيعت ز شميم نفست
زنده كن دشت و ده و كوه و بيابانك ما
چه شود گر زقدوم تو شود نافه گشا
بعد عمري گلك و پيچك و ريحانك ما
چه شود گر كه برآيد ز سر شاخهي بيد
نغمهي كوكووك و نالهي دستانك ما
قدمي رنجه نما آي بهارك به درآ
زسرايت به در خانهي ويرانك ما
كه اگر چند فقيريم ولي يافت شود
سبزي و نان و پنيري به سر خوانك ما
نكند آي بهارك كه تو هم در فكري
كه نمك گير شوي هم ز نمكدانك ما
نه بهارا به خدا جمله نمك گير توايم
خانه از توست اگر چند تو مهمانك ما
در و دل باز به روي تو بيا در بگشا
كه شود جان تو آميخته با جانك ما
بهار هزار و سیصد و شصت و پنج
اي بهارك كه زپارينه دل انگيز ترك
ميرسي با گلك و بلبلك و سنبلكت
شوخك و شنگك و سرمست و دلاويزترك
غافل از آنكه مرا در گذر باد خزان
گشته رخساره زهجران تو پائيز ترك
اي بهارك به درآ وقت درنگيدن نيست
چست و چالاك ترك تندترك تيزترك
بگذر در نفس باد صبا رقص كنان
گو به طبال طبيعت كه زند ريزترك
بر سر شاخ سپيدار كهن بر سر طبل
تا شوند اهل چمن جمله سحر خيز ترك
چو گشودند زهم ديده از آن بادهي سبز
جامشان پر كن و زاندازه تو لبريز ترك
كه خمارند و گذشتهست برآنان به خزان
كسي از تيرهي چنگيزي و چنگيز ترك
آنكه دارد به رگان خون زمستان و سبق
برده از آنكه بود از همه خونريز ترك
(2)
اي بهارك بگذر سوي گلستانك ما
بفكن غلغلهاي در دل بستانك ما
اي مسيحاي طبيعت ز شميم نفست
زنده كن دشت و ده و كوه و بيابانك ما
چه شود گر زقدوم تو شود نافه گشا
بعد عمري گلك و پيچك و ريحانك ما
چه شود گر كه برآيد ز سر شاخهي بيد
نغمهي كوكووك و نالهي دستانك ما
قدمي رنجه نما آي بهارك به درآ
زسرايت به در خانهي ويرانك ما
كه اگر چند فقيريم ولي يافت شود
سبزي و نان و پنيري به سر خوانك ما
نكند آي بهارك كه تو هم در فكري
كه نمك گير شوي هم ز نمكدانك ما
نه بهارا به خدا جمله نمك گير توايم
خانه از توست اگر چند تو مهمانك ما
در و دل باز به روي تو بيا در بگشا
كه شود جان تو آميخته با جانك ما
بهار هزار و سیصد و شصت و پنج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر