چند شعر از گذشته ها .به رضا شهابی کارگر دلیر به مردم شریف بانه و به
تمام آنان که میهن و ملت خود را دوست دارند و به آزادیش از چنگال خونین
مشتی ملای جنایتکار و وابستگانشان و آئین اهریمنی ملایان میاندیشند.اسماعیل
وفا یغمائی
بشكند از غرش توفان ملت دارهانيست خالي خاك من از همت سردارها
رفت تا ژرفاي دوزخ دوزخي تاريك و سرد
شعله بايد زد كنون بر جان دوزخ وارها
سالها رفت و گلستان وطن را بر جگر
ماند از ظلم ستمكاران دمادم خارها
چيستند اين جمله جز ميراث دار جور و جهل
اين بقاياي تبار كژدمان و مارها
جيب هر جلاد پر شد از طلا و خون خلق
اجنبي را شد خدايا شهر من بازارها
سهم خلق اما بجز غارت تبود و اختناق
يا كه در بازارها غير از طناب دارها
ميرسد آن صبح اما صبح تندرهاي سرخ
كز مصاف خلق ايران لشكر تاتارها
خرد و خاكستر شودبعد از خزان ما وفا
بشكفد در هر كران شهر ما گلزارها
2
ديرگاهي رفت و پيدا نيست در آئينه ها
در نگاهم جزشرار تلخ و سرخ كينه ها
رفت امروز و رود فردا در آتشهاي تلخ
در نبردي سرخ با اين مانده از ديرينه ها
نيست غير آتشي خونين ز جور شحنگان
گر بر آيد خلق را آهي ز ژرف سينه ها
نكبت آذين است هر كوي و گذر زين شحنگان
زين قبا پوشان فقيهان زين عبا پشمينه ها
مجمع خلق است يا مجموع جهل و انجماد
اين نماز جمعه اين ننگ همه آدينه ها
پارگينناننداين شيخان كه بر جا مانده اند
در مسير زندگي از ظلمت پارينه ها
برگ و بار ما وفا در اين خزان ننگ ريخت
ياد باد اينده و فصل خوش سبزينه ها 68
3
نيست ابادي ما دور زآزادي ما
ميرسد تابرسد فصل خوش شادي ما
طي كند عمر ستمكاره به هر شام و سحر
تا به به پايان همه در پيشه جلادي ما
همچو البرز ولي قامت ما مانده و چرخ
نقش زد بر رخ خود قصه اي از رادي ما
اين چنين كام وطن تا كه نگردد شيرين
باز تكرار شود شيوه ي فرهادي ما
خصم اي خصم بر آور به ره آن صخره كه هست
چه كند سد تو با تيشه پولادي ما
باش تا خاك تو بر باد رود در آتش
چو بر ايد زكمين غرش آزادي ما6
4
چنين سرود به راه شبانه بانگ جرس ها
سحر در آيد و گيرد شرا ره اي به قفس ها
كجا بپژمرد اين مرز و بوم چونكه به راهست
هزار قافله از ارتش مسيح نفس ها
زمان گذر كند و روشن است صحنه فرجام
به رزم خلق و فقيهان عقاب ها و مگس ها
مدار شك كه بر آيد غريو قدرت توفان
يقين نما كه نماند به بحر زشتي خس ها
نباشدم سر انكار كه شور و شادي اين خلق
هزار بار فرو مرد زير تيغ عسس ها
زبانه ميزند اما به هر دلي و ضميري
به ياد صبح رهائئ اميدها و هوس ها
ز گل مگوي و شمييم اش كه بسكه خشم به دلهاست
در اين كرانه به باروت عجين شميم نفس ها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر