اقای حشمت اله رییسی و اقای دادرس هم علیه ققنوس شمشیرکشیدند ! بابا چندنفر به یه نفر ؟ نامردی هم حدی داره والا ! میزان حملات مخالفین کم و زیاد داره و اشکارو نهان داره ولی دسته جمعی شمشیر کشیدن ! من واقعا نمیدونستم که اینها تا اینقدر از قدرت ققنوس وحشت کرده باشند . فک کنم صدای پای تغییر میاید وگرنه کک تو تنبون بعضیا نمیافتاد ... حشمت رییسی که رسما میگه اگربیایی اولین زندانی سیاسی تو خواهم بود !!! مخملباف که میخواد اسلحه دست بگیره و محسن چریک بشه ! حشمت رییسی که میخواد زندانی سیاسی بشه ! ظاهرا همه میخوان یه چیزی بشن ! عجب مغزهای متفکری داشتیم و نمیدونستیم ! خاکزاد
خیلی ها دربچگی وقتی پدرومادر خونه نبودن یه کارای عجیب و غریبی میکردن .. من مهرجانمازو میانداختم تو شورتم ! بعد میرفتم جلو اینه خودمو نگاه میکردم که سنگ شدم یا نه ! باورکنید یه بار وقتی تواینه نگاه کردم خودمو شبیه مثلا سگ دیدم ! چون خودم با همین ذهنیت میرفتم جلو آینه !
جالبه اون موقع ۹ سالم بود ولی در۱۵ سالگی نمازمیخوندم و جالبه که سرنمازم به کارهای دوران بچگیم فکرمیکردم خصوصا وقتی سرم میرفت روی مهر ! اینجوری مذهبی شدم خیرسرم !!! ولی تو ۲۱ سالگی یک مذهبی مبارز ۶ دانگ بودم و ضد رژیمی شده بودم یعنی کله بو قرمه سبزی گرفته بود ... اعلامیه میخوندم و تو خونه خودم جاپ و تکثیر میکردم ... توزیرزمین خونه پدری ... چه روزای خوبی بود .
دانشجوی سال اول بودم رشته راه وساختمان اما عشقم این بود که بشینم روزی چندبار ارم سازمانو با گردی استکان و خودکارقرمز و خطکش بکشم خصوصا مسلسلش ( آرم جدیدومیگم بدون آیه بود) ... بعد میسوزوندم و دوباره میکشیدم .... ساعتها وقتم با همینکارمیگذشت و درس بی درس . زیرزمین خونه پدری چاپخونه شده بود کاغذ استنسیل و تویوپ مرکب استنسیل و غلطک و توری و اسفنج قرمز گلدار زیرپا ورودی حمام عمومی ! خوراک چاپ بود . دختر همسایه هم با بهانه سوالات فیزیک ریاضی بیشتراوقات تو زیرزمین مابود و دوتایی . سیاسی نبود اما زبونش قرص قرص بود و علاقه مند . یادش بخیر عجب روزگاری بود عاشق هم شده بودیم .
پدرش فوت کرد و ازاونجا بلند شدند ورفتندمنطقه دیگردیگه دخترهمسایه را ندیدم ( دنیا خوردتوسرم ) چه شبهایی که گریه کردم و اشک ریختم . زمانیکه افسروظیفه بودم خدمتم فرودگاه مهرابادبود رفته بودم تو تریای کارمندی فرودگاه چای بخورم دیدم چندخانم مهماندار با لباس فرم و کیف بدست امدن تو تریا و سفارش کیک و شیرکاکائو دادن ... یکیشون بنظرم اشنا بود ... خودش بود دخترهمسایه ... مهماندارهواپیمای ملی هما شده بود خیلی ازدیدن هم خوشحال شدیم برای خودش خانمی شده بود و خیلی زیبا . درجا رفتم توفکرازدواج و اونم درجا گفت فردا پروازخارجی داره باید زوتربره ... تلفن منزلش را هم ازش گرفتم ولی ایکاش زنگ نزده بودم چون ................
۲ نظر:
اقای حشمت اله رییسی و اقای دادرس هم علیه ققنوس شمشیرکشیدند !
بابا چندنفر به یه نفر ؟ نامردی هم حدی داره والا !
میزان حملات مخالفین کم و زیاد داره و اشکارو نهان داره ولی دسته جمعی شمشیر کشیدن !
من واقعا نمیدونستم که اینها تا اینقدر از قدرت ققنوس وحشت کرده باشند .
فک کنم صدای پای تغییر میاید وگرنه کک تو تنبون بعضیا نمیافتاد ... حشمت رییسی که رسما میگه اگربیایی اولین زندانی سیاسی تو خواهم بود !!!
مخملباف که میخواد اسلحه دست بگیره و محسن چریک بشه ! حشمت رییسی که میخواد زندانی سیاسی بشه ! ظاهرا همه میخوان یه چیزی بشن !
عجب مغزهای متفکری داشتیم و نمیدونستیم !
خاکزاد
خیلی ها دربچگی وقتی پدرومادر خونه نبودن یه کارای عجیب و غریبی میکردن .. من مهرجانمازو میانداختم تو شورتم ! بعد میرفتم جلو اینه خودمو نگاه میکردم که سنگ شدم یا نه ! باورکنید یه بار وقتی تواینه نگاه کردم خودمو شبیه مثلا سگ دیدم ! چون خودم با همین ذهنیت میرفتم جلو آینه !
جالبه اون موقع ۹ سالم بود ولی در۱۵ سالگی نمازمیخوندم و جالبه که سرنمازم به کارهای دوران بچگیم فکرمیکردم خصوصا وقتی سرم میرفت روی مهر ! اینجوری مذهبی شدم خیرسرم !!! ولی تو ۲۱ سالگی یک مذهبی مبارز ۶ دانگ بودم و ضد رژیمی شده بودم یعنی کله بو قرمه سبزی گرفته بود ... اعلامیه میخوندم و تو خونه خودم جاپ و تکثیر میکردم ... توزیرزمین خونه پدری ... چه روزای خوبی بود .
دانشجوی سال اول بودم رشته راه وساختمان اما عشقم این بود که بشینم روزی چندبار ارم سازمانو با گردی استکان و خودکارقرمز و خطکش بکشم خصوصا مسلسلش ( آرم جدیدومیگم بدون آیه بود) ... بعد میسوزوندم و دوباره میکشیدم .... ساعتها وقتم با همینکارمیگذشت و درس بی درس . زیرزمین خونه پدری چاپخونه شده بود کاغذ استنسیل و تویوپ مرکب استنسیل و غلطک و توری و اسفنج قرمز گلدار زیرپا ورودی حمام عمومی ! خوراک چاپ بود . دختر همسایه هم با بهانه سوالات فیزیک ریاضی بیشتراوقات تو زیرزمین مابود و دوتایی . سیاسی نبود اما زبونش قرص قرص بود و علاقه مند . یادش بخیر عجب روزگاری بود عاشق هم شده بودیم .
پدرش فوت کرد و ازاونجا بلند شدند ورفتندمنطقه دیگردیگه دخترهمسایه را ندیدم ( دنیا خوردتوسرم ) چه شبهایی که گریه کردم و اشک ریختم . زمانیکه افسروظیفه بودم خدمتم فرودگاه مهرابادبود رفته بودم تو تریای کارمندی فرودگاه چای بخورم دیدم چندخانم مهماندار با لباس فرم و کیف بدست امدن تو تریا و سفارش کیک و شیرکاکائو دادن ... یکیشون بنظرم اشنا بود ... خودش بود دخترهمسایه ... مهماندارهواپیمای ملی هما شده بود خیلی ازدیدن هم خوشحال شدیم برای خودش خانمی شده بود و خیلی زیبا . درجا رفتم توفکرازدواج و اونم درجا گفت فردا پروازخارجی داره باید زوتربره ... تلفن منزلش را هم ازش گرفتم ولی ایکاش زنگ نزده بودم چون ................
ارسال یک نظر