دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۳۹۷ بهمن ۱۴, یکشنبه

جنگ نابرابر: «آیت الله» ضد «شاعر

زادروز دقیق مهدی اخوان ثالث، شاعر نامدار معاصر، بدرستی روشن نیست؛ خود او تاریخ نوشته شده در شناسنامه اش را درست نمی دانست اما می گفت که زاده اسفندماه است. عده ای چهاردهم اسفند را روز تولد او می دانند؛ هر چه باشد یا نباشد، این یادیست از آن شاعر شوریده سر طوسی که در شهریورماه سال۱۳۶۹ در شصت و دوسالگی، چه زود رفت.آخرین باری که او را دیدم در پاریس بود. آمده بود برای دوستدارانش شعر بخواند. هر چند از کوچ کردن خود من به پاریس، و دیدار پیشترم با او، دو سه ماهی بیشتر نمی گذشت، اما تقریباً نشناختمش. پیشتر هم ترد و خرد و شکننده بود، اما این بار، در عروس شهرهای جهان، انگار، بگفته خودش، «پرهیب»ی از او بر جای مانده بود؛ سایه یی، پرتوی موهوم.
یک شعر پس از انقلاب، نزدیک بود کار دست شهریار هم بدهد«آیت الله» پس از مرگ «شاعر» نیز با او آشتی نکرد.

با این حال، چشم هایش که همواره گفتی سرشار از اشک بود، و همزمان سرشار از «شیطنت»ی گاه کودکانه، همان چشم های همیشگی بود. چشم هایی که در برق کمسوی آن همچنان «شیطنت» برق می زد، و بسیار زود می شد پی برد که این «شیطنت» در سرشت اوست.

پیکارجو نبود اما تا دلتان بخواهد نمونه «کله شقی» بود. و همین «کله شقی» کار دستش داد.
در یکی از سروده هایش، بیتی دارد که بتلخی می گوید:

نادری پیدا نخواهد شد «امید» / کاشکی اسکندری پیدا شود!


من آرزوی پیدا شدن «اسکندر»ی را برای ایران، نمی پسندیدم. اخوان اما پا برجای بود؛ اسکندر است و بس! از چاپ این شعر مدتها گذشته بود، و شاعر سر تغییر دادن آن را به هیچ روی نداشت. از سر سازش، پیشنهاد دادم که خوب، برای چاپ های بعدی، «اسکندر» را نگاه دار، «کاشکی» را بردار تا بشود:

"نادری پیدا نخواهد شد امید
"باش تا اسکندری پیدا شود!»

مرد است و قولش! اخوان بر سر حرفش ماند که ماند. تا شعرش منتشر نشده بود، گوش شنوایی برای نقد داشت، حتی گاه، پیش از انتشار شعری، دوست می داشت آن را برای کس یا کسانی بخواند و نظرشان را بخواهد، و ای بسا بر پایه همان نظرها، دستی هم در شعرش ببرد (همچنان که حافظ، بگواهی خودش، این کار را می کرده است) اما انتشار شعرش به معنای پایان کار بود، پس از آن هیچ کس نمی توانست در سروده او دخل و تصرفی بکند.

او حتی از بیم آن که مبادا، بر پایه سنت دیرینه ایرانیان ادب دوست، بعدها در شعرش دست ببرند، شاید تنها شاعری در سراسر تاریخ ادب فارسی باشد که برای شماری از واژه های اشعارش، خود «نسخه بدل» هم در پای صفحات کتابهایش داده است.
یعنی "سر جدتان! اگر خواستید این واژه را عوض کنید، دست کم با این واژه عوضش کنید."

شعرهایی که کار دست شاعرانش داد

اما آن کاری که این کله شقی، در گیر و دار شور و سرمستی برانداختن بیست و پنج سده شاهنشاهی در ایران، دستش داد، شعری بود که در همان ماه های نخست پیروزی انقلاب دست به دست می گشت و می گفتند سروده اوست. این که:

ياد آن زمان كه چندی / از شور انقلابی
هرگز نبود يك دم / در ديده خواب ما را !

....

گر انقلاب اين است / باری به ما بگوييد
ما انقلاب كرديم / يا انقلاب ما را ؟!

البته در پای این سروده امضائی نبود اما همین که گفته می شد سروده مهدی اخوان ثالث است، برای انقلابیون دو آتشه یکه تاز بر خنگ پیروزی، بسنده بود تا برای «سر» او سر در پی اش بگذارند.

«عماد خراسانی» هم، بگونه یی دیگر، دچار همین گرفتاری شد که قصه اش دراز است و بماند برای بعد.
یک شعر پس از انقلاب، نزدیک بود کار دست شهریار هم بدهد

و البته، «شهریار» هم، با قصیده ای بلند، در اقتفای سعدی و در مذمت انقلاب، با قصیده ای که دست به دست می گشت، به میدان جنگ نابرابر با «آیت الله» کشیده شد:
جای آن دارد که خون ریزد ز چشم روزگار
در عزای کشور دارا و خاک مازیار

میهن برزین و خاک برمک و ملک قباد
کشور آذرگشسب و سرزمین شهریار
.....
هر طرف دستار می بینی رسن اندر رسن
هر طرف عمامه ها یابی قطار اندر قطار
....
این همه آدمکشی با نام اسلام؟ ای دریغ!
اینهمه غارتگری با نام اسلام؟ ای هوار!

نیستند ایرانی اینها از عرب هم بدترند
چون عرب را باشد از فرهنگ ایران افتخار
....
که البته هر چند واژه «شهریار» در آن آمده بود اما آن سینه سوخته تبریزی اگر هم براستی سراینده این قصیده بود (که نبود)، انتساب آن به خود را قویاً رد کرد و بسلامت جست.

شیطنت های م.امید

درباره سروده «ضد انقلابی» "ما انقلاب کردیم یا...» هرگز از خود اخوان نپرسیدم (نمی دانم چرا) این شعر از آن او بود یا نه. شاعر، باری، چندی در نهان ماند. جنگ منحوس با عراق که آغاز شد، «شاعر» آرام آرام آفتابی شد. صدام حسین به انقلابیون فرصت نداد که «شاعر» را به «صراط مستقیم» خِرکِش کنند. همه، با حجتی همچون رگهای گردن قوی ، در اندیشه ادامه جنگی بودند که به هر روی بر ایران تحمیل شده بود. در آن شر و شور جنگ، کسی را نه با شعر کاری بود و نه با ادب. و درست در همین گیر و دار بود که «کله شقی» و «شیطنت» اخوان باز گل کرد؛ درست مانند زمانی که سرود:

« دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد!
بگداخت شمع و سوخت سراپای
و آن صبح زرنگار نیامد!»

...الی آخر.

و بالای آن نوشت: تقدیم به پیر محمد احمد آبادی

و تا سازمان اطلاعات و امنیت کشور دریابد که «پیر محمد احمدآبادی» یعنی همان دکتر محمد مصدق ِ در حصر خانگی در احمدآباد، همان که نباید از او نامی برده می شد، دیگر دیر، و تیر از چله کمان رها شده و بخش اعظم کتابی که این شعر در آن آمده بود، دست به دست می شد.

با چه می دهد فریب «اهرمن» تو و مرا؟

در آن کوره نفسگیر انقلاب آمیخته با جنگ، استاد دانشگاهی ِ جوانی در اندیشه شد که به دوستداران شعر و ادب هم اکسیژنی برساند. (در دل جنگ نیز به ادب و هنر نیازها هست.) سیما کوبان [روانش شاد] با گاهنامه «چراغ» این کار را کرد، هر چند این چراغ کوچک را هم انقلابیون نتوانستند ببینند، نورش چشمشان را زد و فتیله اش را پس از چهار یا پنج شماره برای همیشه پایین کشیدند.

باری، در همین «چراغ» بود که اخوان از «تیره روزی» های آن روزها گفت، و بالاتر از آن، از «ابلهانه بودن جنگ» و نیز از «تف کردن بر افسانه ها».

«چراغ» را در دسترس ندارم، و این سروده را بیاری حافظه می نویسم، امیدوارم کسی اصل، و با ترتیب درست ابیاتش را باز نشر کند، هرچند در ایران امروز چنین کاری محال است، محال.

شب که پرده می­کشد تيره بر کرانه­ ها
تيره ­روزتر کسيم ما در اين ميانه ها

مرغ خرد و خسته ایم، بال و دل شکسته ایم
ای سحر بگو کجاست، ایمن آشیانه ها؟

گم شدند همرهان در سراب هيچ و پوچ
جست و جو کجا کنيم در پی نشانه­ ها؟

می کِشند و می کُشند هر کجا نفس کشیست
بوق فتح می دمند بعد در رسانه ها!

با چه می دهد فریب، اهرمن تو و مرا؟
ای حقیقت بزرگ! تف بر این فسانه ها!

جنگ ابلهانه یی بود و نوحه اش کریه
من که خوشتر آیدم شادی ترانه ها

شعله سرزند هنوز، اين کران و آن کران
ابر بی کران نکرد رحمتی به لانه ­ها

زير آسمان کسی ايمن از بلا نماند
وای ما بر اين زمين! زير آسمانه­ ها

ای اميد نااميد! با چه می­دهی نويد
خويش را و خلق را، چنگ يا چغانه­ ها؟


این دیگر، یعنی زدن به سیم آخر! «آیت الله» ها این را «اعلان» جنگ شاعر به خود دانستند. منظور از «اهرمن» کیست؟ به کدام «افسانه» تف می کنی؟ "جنگ ابلهانه ای بود و نوحه اش کریه؟"، "جنگ حق علیه باطل را می گویی؟"
وو...حجت الاسلام سید علی خامنه ای، مامور «خط مقدم» این جبهه جنگ با «شاعر» شد چون با اخوان خرده آشنایی و سلام علیکی هم داشت، و نه بیشتر، آنچنان که رسانه های رسمی جمهوری اسلامی دوست دارند بنویسند، و می نویسند.

آشنایی «آیت الله» و «شاعر»

درباره همین آشنایی، محمدرضا شفیعی کدکنی شاعر بلندآوازه و استاد دانشگاه، با سابقه طلبگی، می نویسد:

"سال‌های حوالی ۱۳۵۰ آيت‌الله خامنه‌ای در يکی از سفرهايشان به تهران، بر من وارد شدند و ساعاتی را با هم به شعرخوانی صحبت گذرانديم، و در ضمن صحبت‌ها، ايشان از حال ساير دوستان شاعر خراسانی که مقيم تهران بودند جويا شدند، از جمله شادروان مهدی اخوان ثالث، و بعد گفتند همين الآن برويم منزلش و احوالی از او بپرسيم.

"به در خانه اخوان که رسيديم، آيت‌الله خامنه‌ای کمی آن‌طرف‌تر ايستادند و من رفتم زنگ را زدم. اخوان خودش آمد و در را باز کرد. اخوان داخل و من بيرون، زير چارچوب در با هم دست داديم و سلام‌عليکی کرديم و بعد اخوان مرا به داخل دعوت کرد که آرام به او گفتم: با سيدعلی آقای خامنه‌ای آمده‌ام. اخوان به سرعت بيرون رفت تا به ايشان خوش‌آمد بگويد، و همين‌طور که به سمت ايشان می‌رفت، براي اين که مطايبه‌ای هم کرده باشد، با لهجه مشهدی به من گفت: «بَرِه چی خبر نکردی با آسيدعلی می يَی که مُو اقلاً وقتِ ميام دم در، آستينامِه بزنم بالا که مثلا دِرُم مُِورُم وضو بگيرم!


"چرا خبر نکردی که با آسیدعلی می آیی که من دست کم وقتی دم در می آیم، آستین هایم را بالا بزنم که مثلاً دارم می روم وضو بگیرم."

این مربوط به سال ۱۳۵۰ است اما حالا بیش از هشت سالی از آن روز گار در تهران گذشته، و همین آسیدعلی از چهره های شاخص انقلاب بشمار می رود. تلفن را بر می دارد و به اخوان می گوید: شما به انقلاب نمی پیوندید و یاری نمی دهید؟

اخوان می گوید (آنچنان که از خود او دست کم سه بار بمناسبت های گوناگون شنیدم): "آسید علی! ما با «حق»یم نه «برحق»"...که البته بروایت خود آیت الله بعدی، اخوان به او گفته است که «ما بر سلطه ایم، نه با سلطه»! که من روایت خود اخوان را هم ترجیح می دهم، هم درست تر می دانم، چون ازدهان او شنیده ام، و البته بیشتر برازنده طرز فکر اوست.

در انقلاب پیروز شده باشی و جوابت را یک شاعر یک لاقبا این جور بدهد؟ حسابش را باید رسید. شاعر را کشان کشان بردند و در جایی زیر عکسی از بنیادگذار انقلاب نشاندند و مصاحبه ای از او در ستایش از انقلاب گرفتند. کنار آن هم شعری گذاشتند در مدح جنگی خان و مان سوز که هفت سالی بعد هم ادامه داشت.

اندکی پس از همین مصاحبه، دیدمش، ترس خورده بود، و سخت اندوهگین. گفت که ناگزیرش کرده اند تن به چنین مصاحبه ای بدهد. دل دل می کرد تا ببیند فردا که این مصاحبه منتشر می شود، چه خواهد شد. گفتم که "سر خم می سلامت!" هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، مردم همه چیز را، نه فقط می فهمند، که می دانند. شانه ای بالا انداخت، و با آن نگاه اشک آلود، حرف آخرش را زد: "هنوز از بچه های «کیهان» کسی را می شناسی؟"

خودش یک قطار از آن ها را می شناخت، از جمله خسرو [خوبان] شاهانی «نمدمال» هفته نامه «خواندنیها» را.

گفتم: "مرا به خانه ام که روزنامه «اطلاعات»، است این روزها حتی راه هم نمی دهند، چه رسد به «کیهان»، چه طور مگر؟"

گفت: "شعری قرار است درباره جنگ همراه مصاحبه من در کیهان منتشر شود که دلم می خواهد امضای من پایش نباشد."

این از آن «شیطنت» های او بود که همیشه داشت و همیشه هم فوری متوجه آن نمی شدی. گفتم: ببینم چه می توان کرد. به یکی دو نفر تلفن زدم، شاید دیگرانی هم بودند که به خواست اخوان همین کار را کرده بودند. به هر روی، مصاحبه اخوان چاپ شد؛ توی کادر، همراه عکسش، نوشته بودند که "تنها شعری را بنام من [اخوان ثالث] بپذیرید که امضای من پای آن باشد."

در کنار همین کادر، رشته نظمی سخت سرسری و کودکانه در ستایش جنگ چاپ شده بود که، البته، زیرش هیچ امضائی نداشت. این شعر را رسانه های رسمی جمهوری اسلامی بارها بعنوان سرسپردگی اخوان به جنگ و انقلاب چاپ کرده اند.

بعدها دانستم که اخوان از این «ناظم بازی» ها چند بار دیگر هم کرده است، مثلاً برای سفارشی برای این و آن، و خطاب به کسانی که شعر را رشته نظمی موزون و مقفی بیش نمی دانند، در حالی که اخوان در سرودن شعر کلاسیک نیز از گردان و یلان بود، و اگر اراده می کرد «شعر برای سفارش» را هم محکم و استوار و منسجم می سرود.

انگیزه جنگ «آیت الله» با «شاعر»

«آیت الله» پس از مرگ «شاعر» نیز با او آشتی نکرد.

شاید بپرسید: چرا رهبر کنونی جمهوری اسلامی تا این اندازه با همشهری خراسانیش چپ بود اما، برای نمونه، با احمد شاملو چندان ستیزی نداشت؟ یکی از آشنایانش از قول او می گفت: چون شعرهای این مرد [یعنی اخوان] را توده مردم هم می فهمند [یا مثل غزلیات حافظ گمان می کنند که می فهمند]، شعرهای او را می شود از بر و حفظ کرد، این جور شاعرها خطرناک اند، شعر شاملو را عده خاصی می فهمند اما کمتر کسی است که شعری از او [شاملو] را بتمامی حفظ باشد، و مثلاً، در مجلسی بخواند."

این گفته، اگر درست باشد، دامنه دید ادبی رهبر جمهوری اسلامی را بروشنی نشان می دهد. همچنان که این گفته او که در بر زبان آمدن آن تردیدی نیست و نشان می دهد که هر چند «آیت الله» «شاعر» را، در تنگدستی و فشارهای ناشی از قطع حقوق بازنشستگی و بیکاری، رها کرده بود تا بسوزد وبسازد اما سر آشتی با او نداشت، حتی پس از مرگ او در ۶۲ سالگی، که برای روز و روزگار ما، سن مردن نیست. «آیت الله» درباره «شاعر» گفته است که با او «دوست» بوده و همزمان با «دوست»ی، «ارتباط رقیقی» است:

"اخوان با من دوست بود. هم زمان رياست جمهورى با من يك نوع ارتباط رقيق داشت و هم بعد از رياست جمهورى - اين آخرى كه از يك سفرِ ظاهراً يكساله به اروپا، برگشته بود - نامه‌اى به من نوشت و شعرى گفت و بعد هم از دنيا رفت!"

از دیدگاه رهبر جمهوری اسلامی اخوان «مسلط ترین شاعر نیمایی زمان خودش بود اما کسی او را نمی شناخت»:

"در عرصه‌ى شعر نو، مرحوم اخوان كه قطعاً بهترين شاعر نيمايی زمان خودش بود و به نظر من از همه‌ى اقرانش قويتر، مسلط تر و لفظ و معناى شسته رفته و بهترى داشت، در يك گوشه‌اى زندگى می‌كرد؛ كسى از او خبرى نداشت، كسى او را نمی‌شناخت، جز يك عده خواص؛ در حال عزلت و انزوا."
"
اما «آیت الله» باید دیدگاهش را درباره این «امید ناامید و در وطن خویش غریب» صریحتر بگوید، پس، در نوروز سال ۱۳۶۹ (شش ماهی مانده به درگذشت اخوان)، در جمع شاعران در مشهد، تاکید می کند که مبادا با او نشست و برخاست کنید و از پی اش بروید:

"مثلاً همین اخوان (امید)، درست است که شعر کلاسیکش واقعاً شعر بسیار متوسطى است ـ هرچند خودش خیال می ‏کند که شعر کلاسیکش خیلى خوب است ـ اما شعر نوى او خوب است و وى جزو اکابر این فن مى ‏باشد. با این حال، شماها نمی توانید از او استفاده کنید؛ نمی ‏توانید بروید با او بنشینید؛ چون او اصلاً شماها را نفى می ‏کند؛ شماها هم او را بکلى از رگ و ریشه نفى می ‏کنید."

و این گفته نشان می دهد که جنگ نابرابر «آیت الله» با «شاعر» پایانی ندارد
ماخذ

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ایا با زامبی ها میشه حکومت عدل ! تشکیل داد ؟

همون موقع که مردم عوام و روشنفکران دهان کف کرده از کنار برخی اتفاقات با سکوت عبورمیکردند ( مثل اعدام افسران و یا اتش زدن زنان محله جمشید و یا درگونی انداختن فرخ پورپارسا و هزاران موارد مشابه دیگر )  حمله به سفارتخانه ها و امام امام گفتن و غیره و ذالک

با مشخصات فوق ایا به عدالت ازادی و عدالت میرسیدیم ؟

انقلاب ۵۷ انقلاب زامبی بود .