دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۴۰۲ تیر ۲۰, سه‌شنبه

ادیب الممالک فراهانی شاعری که امروز در کنار مردم ایران زنده است و میرزمد


هزل و طنز در شعر ادیب الممالک فراهانی
نوشته: محمد مهدی حسنی 
 در باره ادیب الممالک فراهانی :

میرزا محمد صادق ادیب الممالک فراهانی، شاعر، ادیب، روزنامه نگار و نویسنده برجسته دوره بیداری و عهد مشروطیت به شمار می آید. نام پدرش میرزا حسین و  از سادات فرهان و از نوادگان میرزا بزرگ قائم مقام است.

وی در سال 1277 ھ. ق. به دنیا آمد و در سال1336(۱335) قمری و در سن 58 سالگی به مرض سکته چشم ازجهان فرو بست.  آرامگاهش زوایه حضرت عبدالعظیم (ع)است.

هر چند مدتی در خدمت مظفرالدین شاه بود و لقب خود را از او گرفت و مدیحه فراوان سرود. لیکن در آستانه انقلاب مشروطیت همسو با سایر روشنفکران و مردم به خیل انقلابیون پیوست و بعدها سر دبیر روزنامه مجلس شد،
ادیب الممالک از سال 1329 قمری که رئیسی عدلیّه عراق (اراک) به وی واگذار شد تا پایان عمر به شغل
قضاوت اشتغال داشت چنانکه در واپسین عمر، رئیس عدلیّه یزد بود.
او  علاوه بر عربی و فارسی و حکمت و ریاضی و نجوم از زبانهای روسی، ترکی، و پهلوی هم آگاهی داشت
شعر او آینه تمام نمای وضعیت اجتماعی و سیاسی کشور ما در دوره بیداری و  مشروطه است. دغدغه های انعکاس یافته او در اشعارش، مملو و مشحون از  اندیشه های وطن پرستی و ملی گرایانه، توجه به گذشته و تاریخ پر افتخار ایران و عشق به دادگستری و عدالت خواهی است. شیوه و راه او در زندگی اجتماعی و سیاسی، ظلم ستیزی و یورش بی امان به ستم و بیداد و نقد ظلم است و مطاوی اشعار او،  پژواک درد ها و آلام  و رنج رعیت و بیان نابسامانی های اجتماعی و سیاسی، شرح سیر حوادث و تاریخ مشروطه و نیز بسط آرمان ها و دیدگاه های انقلابی و روشنفکری است و شرح و بیان واژگان نو و تازه ساخته ای همچون: آزادی ، استبداد، حقوق، ملت، قانون، انجمن، احزاب، مجلس ، امنیت، مشروطه ، عقب ماندگی کشور و .... است که این همه در شعر او به خوبی تجلّی یافته و به سهولت یافت می شود. اشعار  وطینه او بسیار و نیز مشهور است.  
بخشی ازمضامین اشعار او که به بیان عمیق مشکلات و نابسامانیهای اجتماعی آن روز ایران اختصاص دارد، شرح سیاه کاریهای دستگاه متزلزل قضا و تشکیلات نابسامان  عدلیّه زمان اوست. ما در میان دیوان شاعران قاضی یا قاضیان شاعر،  هیچگاه به این حجم انتقاد از قاضی و هجمه به آنان بر نمی خوریم ، شاید اشتغال قضائی و  دیدن فساد دستگاه قضای آن روزگار و مشکلات مردم و مراجعین عدلیّه از نزدیک، موجب شده است که وی بارها و بی محابا به مقامات و مسئولان قضائی بتازد و آنان را هجو تیز و تند کند،  زیرا از یک سو آنها مسئول اجرای عدالت  بودند و ازسوی دیگر خود عامل ظلم به حساب می آمدند. و شاید اوج شیوایی کلام و نفوذ بیان این شاعر پس از اشعار میهنی همین اشعار طنز اجتماعیست. *1
ادیب الممالک طنزهای دلنشین و موثری دارد.  قصیده "حشرات الارض بهارستان" و "احزاب سیاسی" او از اشعار مشهور وی در  زمینه طنز و انتقاد اجتماعی است.
نبوی در مورد خلق و خوی ستم ستیزی و حق جویی ادیب گوید: "او به بیداد و ستم نه به عنوان یک موضوع ساده بلکه از یک منظر گسترده نگاه می کند در نگاه او مناسبات اجتماعی است که به کلی ویران و ظالمانه است. تصویری که او از جامعه ایران نشان می دهد، به تصاویری که با نثر طناز و تصویری حاج زین العابدین مراغه ای در سیاحتنامه ابراهیم بیگ یا  نوشته های طنز انتقادی دهخدا و یا سروده های زیبای بهار از شرایط اجتماعی آن زمان ایران نشان می دهد، بی شباهت نیست . او در مسمطی که به سال 1320 ھ. ق. در روزنامه ادب در مشهد چاپ شد، چنین می سراید :
مرغان بساتین را      منقار بریدند                    اوراق ریاحین را   طومار دریدند
گاوان شکمخواره به گلزار چریدند                   گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند                   یاران بفروختندش و اغیار خریدند
                                   آوخ ز فروشنده دریغا ز خریدار!
افسوس که این مزرعه را آب گرفته               دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما      رنگ می ناب گرفته              وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته
رخسار   هنر گونه مهتاب گرفته                 چشمان خرد پرده زخو ناب گرفته *2
سعید نفیسی ادیب الممالک را سخن سرای سحر آفرین می نامد و گوید: " بالاترین مقامی که در ادبیات ایران دارد این است که ادیب الممالک متخلص به "امیری"  نخستین کسی است که با بیان بسیار بلند ناله ها و شکوه های ایرانی را، - که تازه بیدار شده و پی به سیه روزی خود برده است -  بر جای گذاشته است."*3
زیباترین و علمی ترین تحقیق در باره شیوه طنز ادیب الممالک و فرم آن را سید ابراهیم نبوی در جلد دوم " کاوشی در طنز ایران"  ارائه کرده است. وی نگاه ادیب الممالک را به طنز به لحاظ موضوعی،  نگاهی انسانی، دلسوزانه و عدالت طلبانه، ظلم ستیز و حق خواهانه و متعهد می داند، ولی همو هم داستان با دیگر اهل ادب در بارۀ فرم  شعر ادیب ،  اعتقاد دارد  آثار او اگر چه به سوی سادگی و زبان و آئین ادبی نو جهت گرفته، اما به لحاظ گرفتاری در قوالب و اسالیب کهن با عامیانه شدن فاصله دارند و بیشتر عمیقند و پیچیده اند. وی با تاکید بر این که  دوران مشروطه عصر تغییر همه چیز است و  گاه تغییر چنان وسیع می شود که به قول ایرج میرزا: " انقلاب ادبی برپا میشود " و " ادبیات شلم شوربا" می شود . مع ذالک جستجو برای یافتن فرم های تازه در نمایش از یک سو و داستان از سوی دیگر به کشفیات تازه و نه کامل کشیده می شود. و معتقدست در طنز این جستجو عمیق تر و کامل تر شده است : دهخدا عرصه وسیعی در طنز مطبوعات می گشاید.  حاج زین العابدین مراغه ای در سیاحتنامه ابراهیم بیگ به راهی میان داستان و گزارش اجتماعی پای می گذارد . ایرج میرزا به کشف سادگی شعر می رسد و واژگان تازه را چون خون تازه به تن شعر کهن می ریزد. ملک الشعرای بهار استادانه و بر فراز، فرم های تازه و اوزان جدید را وارد شعر فارسی می کند . و همین اتفاقات در ادبیات به اندازه یک انقلاب اجتماعی به تنهایی ارزشمند است. ولی در مورد ادیب الممالک فراهانی وضع کمی فرق دارد، هرچند او  نیز در همین جستجوست لیکن وفاداری وی به سنت ها و قالب های شعر کهن بر جای است و بیش از بسیاری از شاعران قاجار هنوز گرفتار فرم کهن است. با این همه اهتمام وی به بیان مضامین نو و مسائل روز اجتماعی و وقایع  سیاسی، لاجرم  محتوا و موضع شعر او را به ادبیات مشروطه پیوند می دهد  و در شعر او  تلاش غریبش  در کنار هم نهادن کهنه و نو را می بینیم . هم قافیه کردن مصرع های زیر از آن اتفاقات است : ...   چون لاشه ای برآمده ستخوانش از جسد / ...   پاکت سه چار دانه و استامپ یک عدد / ...    زالی خمیده قد زنفاثات فی العقد  /  ...   بندی زگاهواره فرو بسته بر وتد   / ...  آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد  /  ...   در خدمتش پلیسکی استاده چون قرد
هر چند ادیب الممالک در جاهای دیگر  از جمله در مسمط دلنشین "پیام به سیروس" به فرم های تازه ای می رسد. اما در کل شاعر یست دانشمند، که گرفتار دانش خود است و چنان محکم شعر کهن می گوید که حتی موضوع و واژه تازه نیز توانایی تغییر چار چوب و فرم شعر او را ندارد.*4
همچنین نبوی،  ثروت واژه ها و  عفت طنز  را در شعر ادیب الممالک می ستاید : " ادیب الممالک قاموس ثروتمندی از واژگان دارد. او از واژه های قرانی به زیبائی استفاده می کند و آن را به راحتی در شعر در کنار واژگان جدید می گذارد . واژه های ایران باستان را به زیبایی مورد استفاده قرار می دهد و واژه های مکلف زبان عربی را به خوبی در شعر می شناسد . شعر او جز روانی و فاخرانه بودن، عمیق و به لحاظ گسترش واژگان ثروتمند است. شاید همین امر گاه ما را در برقراری ارتباط، با مشکل مواجه کند. چرا که مخاطب شعر ادیب الممالک ناچار به تعمق است و شاید به دلیل همین امر است که او علیرغم قدرت فراوان در شاعری و به ویژه برخی از اشعار طنز چندان به تواتر شهرت نیامده است. گاه دامنه واژگان او آنقدر گسترده است که برای خواننده تشخیص زمان سروده شدن شعر دشوار می شود." همچنین نبوی  تاکید دارد که : "طنز ادیب الممالک عفیف و پاک است. او بدون استفاده از واژگانی که شعر او را به هزل نزدیک کند به مفاهیم و مسائل اجتماعی پرداخته و منظور خود را بازگو می کند."
وی ادیب الممالک فراهانی را از زمره متفکران بزرگ، شاعران ارزشمند و مصلحان اجتماعی مهمترین دوران سیاست و اندیشه کشور ما خوانده  و برخی از اشعار طنز او  مانند شعر : "صلحیه" ، "جرم الاغ مسکین" و "ما را چه؟" را در تاریخ طنز ایران همواره ماندگار می داند. نبوی شعر بلند  و زیبای صلحیّه  سروده سال 1329 ادیب را که به زیباترین شکل به موضوع عدالت و قضاوت اشاره می کند به عنوان نمونه عمق طنز ادیب یاد کرده،  گوید : "اعتقاد من برآنست که طنز همان است که در "صلحیه " ادیب الممالک آمده است، تصویری دقیق و روشن از موضوعی موجود که با اغراق طنز پرداز، ما را به تفکر وادار می کند."
صلحیه حکایت مظلومی است که برای گرفتن داد خود به عدلیّه " قاضی صلحیه بلد" مراجعه کرده است. در بخش اول این شعر ادیب الممالک با استادی تمام به تصویری از محل کار قاضی اشاره می کند که این تصویر خود طنزی از موقعیت قاضی است. در اینجا ادیب الممالک به بازی با واژگان یا هجو بسنده نمی کند، بل، موقعیت طنز را می نمایاند. دفتر قاضی با شیوه ای توصیف شده که جزئی نگری رمان های زمان جدید در آن دیده می شود. قاضی پس از شنیدن شکایت راوی چند روز امروز و فردا می کند و بهانه می آورد و کار به تاخیر می اندازد. این رفتارها کاملاً مربوط به دوران جدید است و بنظر میرسد ناشی از نگاه ادیب الممالک به وضع عدلیّه دردوران جدید باشد.   پس از مدتی قاضی به ناچار شاکی "راوی" را مورد سوال قرار می دهد و از او حجت و دلیل می خواهد. شاکی می گوید که قباله اش مالکیت او را ثابت میکند. گفت و گو میان قاضی وشاکی به درازا می کشد . دلایل شاکی صحابه رسول الله"ص" هستند در حالی که قاضی آنها را نمی شناسد و آنان را معتمد نمی داند . شاکی حکم حضرت علی ابن ابی طالب"ع" را دلیل می آورد و قاضی می گوید که حضرت علی بن ابی طالب "ع" به اتهام کشتن عمرو بن عبدود خودش غیاباً محکوم است. شاکی قران و حضرت جبرئیل (ع) را دلیل می آورد، اما قاضی می گوید که نام جبرئیل در فهرست پرسنل نیست و قران نیز چون تمبر نخورده به عنوان سند قابل قبول نیست. نتیجه گیری ادیب الممالک از این شعر که در بخش پایانی آمده است همان رویکرد عدالت خواهانه را دارد.  در این شعر شاعر چه در فرم روایت و چه در نگاه به موضوع دیدی عمیق و کشاف دارد،  نگاهی که پیش از آنکه قضاوت کند تفکر بر می انگیزد.*5
 پا نوشت ها :
1 – ر. ج. شود به  دائر المعارف بزرگ اسلامی،  جلد هفتم،  زیر نظر : کاظم موسوی بجنوردی، تهران، مرکز دائر المعارف برگ اسلامی، چاپ 1375 ص 377
2 -  به نقل از  کاوشی در طنز ایران، جلد دوم، سید ابراهیم نبوی، تهران، انتشارات جامعه ایرانیان، چاپ اول 1380، ص 437 الی 449
3 -  پژوهشگران معاصر ایران، جلد 2، هوشنگ اتحاد، تهران، فرهنگ معاصر، چاپ اول، 1379 -  ص 226
4 - به نقل از  منبع قبلی
5 - به نقل از  همان منبع
 *** * *** * ***
یادآوری :
اینک ما به روال بخش "لطایف القضا" نمونه هایی از شعرهای اجتماعی ادیب الممالک فراهانی را که موضوع آن انتقاد به دادگستری و قضاوت است، در پی می آوریم. هرچند می دانیم خواننده از تفاوت وضع امروز دادگستری با عدلیّه روزگار زمان ادیب آگاهی کامل دارد
الف - شعرهای منتخب به نقل از کتاب "زندگی و شعر ادیب الممالک فراهانی، جلد دوم، نوشته و تنقیح : آقای دکتر سید علی موسوی گرمارودی، تهران، موسسه انتشارات قدیانی، چاپ اول  1384، است، زیرا چاپ آن را منقح و مصحح و برتر از چاپ مرحوم وحید دستگردی یافتیم و شماره های داخل دو کمان آخر ابیات،  اشاره به صفحه ای از همین کتاب است که اشعار از آن گزینش و نقل شده است.
ب –  یرای سهولت خواندن و دسترسی به پانوشت های مربوط به هر شعر منتخب،  آنها به صورت جداگانه در پایان همان شعر آمده است.  پانوشت ها یا از آن مرحوم وحید دستگردی و یا آقای گرمارودی است و یا از ماست. از این رو  در پایان هر پاورقی، نام گوینده به ترتیب زیر نشان گذاری شده است: (و) نشانه اختصاری توضیحات مرحوم وحید دستگردی.  (گ) نشانه اختصاری توضیحات آقای گرمارودی و بالاخره (م) نشانه توضیحات اضافی ماست و ما جز در مواردی که صریحاً اشاره کرده ایم، برای یافتن معنی واژه های دشوار و نیز اعلام،  از فرهنگ معین بهره برده ایم
 *** * *** * ***
هجو قاضی صلحیّه بلد :
روزی زجور خصم ستمگر ظلامه ای                   بردم     به     نزد قاضی صلحیّه  بلد
دیدم      سرای تیره تنگی   به سان گور             تختی شکسته در بُن آن هشته چون لحد
میزی پلید و   صندلی ای کهنه پای آن                بر صندلی نشسته    سیاهی درازقد
سوراخ،     رخ ز  آبله و     چانه از جذام          خسته سرش ز نزله و چشمانش از رَمَد*1
از سلبتش بریخته چون گرگ پیر، پشم                وز گردنش برآمده   چون سنگ پا   غدد
تقویم پیش روی و    نظر بر خط بروج                همچون منجمی که کند اختران رصد(840)
برروی میز       دفترکی    خط کشیده بود            چون لاشه ای برآمده سُتخوانْش ازجسد
پهلوی آن دواتی    و در  جنب آن دوات             پاکت سه چار دانه و استامپ یک عدد
سوی دگر زخانه، حصیریّ و چند طفل                زالی خمیده قد ز "نَفّاثات فی العُقد"*2
طفلی به گاهواره ، کنیفی به زیر آن                 بندی   ز  گاهواره   فرو بسته بر وتد
دیگیّ و کمچه ای ّ و سبوییّ و متردی                آلوده   در ازل شده،    ناشسته تا ابد
قاضی به صندلی چو به پشم شتر قُراد               در خدمتش پلیسکی استاده چون قِرَد*3
کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر                زیرا که بود مُمتَلی از نخوت و حسد*4
دادم عریضه را و سپردم بهای تمبر                  گفتا بیا    به محکمه اندر صباح غَد
هر دم که شَدِّ رَحل نمودم به حضرتش                گفتم که   یا الهی " هَیِّی ء لَنا رَشَد"*5
یک روز گفت کز پیِ خصمت ز محکمه               احضار نامه رفته و هستیم   در صدد
سبز و سفید و سرخ فرستاده ایم باز                  دیگر نمانده  مَهرب و ملجا  و ملتحَد*6
فردا      اگر نیابد،    حکم غیابیت                   خواهیم داد و نیست دگر جای منع و صدّ*7
روز دگربه محکمه رفتم به قصد آن                    کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد(841)
قاضی به کبر گفت که خصم تو حاضر است              دعوی  بیار    و حجّت و  برهان و مستند
گفتم   ببین قباله     این ملک را  که من              هم مالکم به حجّت و هم صاحبم به ید
گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را؟              بنمای بی لجاجت و   تکرار و نقض و شَدّ
گفتم که این علاقه به سادات هاشمی                    نسلاً به نسل   ارث مُضَر باشد و   مُعَد
این است مهر بوذر و سلمان و صعصعه                هم   اصبغ نُباته،    سلیمان     بِن صرد
گفتا    بهل حدیث خرافات  و حجّتی                      آور    که مدعی نتواند   به حیله رد
اینان که نام بردی از ایشان، نبوده اند                  هرگز  به نزد ما    نه مصدَّق نه معتمَد
قانونی است محکمه، برهانی است قول                 گفتار منطقی کن و بیرون مرو  ز  حد
گفتم به حکم   شاه ولایت علی  (ع) نگر               کاو شد خلیفه بر نبی و مر   مر است جد
گفتا علی(ع) به حکم غیابی علی الاصول              محکوم شد   به کشتن    عمرو  بن عبدودّ
گفتم زقول احمد مرسل (ص) بخوان حدیث              کز   روایان رسیده  به اهلش   یداً  بید
گفتا چه اعتماد بر آن کس که بسته  حبل                بر گردن    ضعیفۀ بیچاره   از  مَسَد*8
گفتم به نصّ قران    بنگر    که  جبرئیل                آورد   بهر احمدش   از     درگه احد
گفتا     به   پرسنل نبود    نام جبرئیل                 قرآن نخورده تمبر و نخواهدشدن سند
این حرفهای کهنه پرستان  فکن به دور                نو شد اساس، صحبت نو    باید ای ولد
چون نه گوا، نه حجّتِ مسموع باشدت                   مانحن فیه   را به عدو      ساز مسترد
چون این سخن سرود، یقین شد مرا که او              لامذهبی    پلید    و     بلیدی ست نابلد
گرگی ست رفته در گله اندر لباس میش                بر ظالمان چو گربه، به مظلوم چون اسد
نه معتنی به قاعده دین  و رسم داد                       نه     معتقد به    داور بخشندۀ صمد
از اخذ و بند و رشوه و کلّاشی و طمع                    بر سینۀ کسی ننهاده ست دست رد
نه سوی حق گشوده ز راه امید چشم                   نه در نماز   سوده به خاک از نیاز خَد*9
چشمش به سان ابر، دمادم به رعد و برق              آزش به سان بحر،    پیاپی به جزر و مد
قولش به دستگاه پلیس است    متبّع                   حکمش به پیشگاه رئیس است مُطّرد
دیدم به هیچ چاره و تدبیر و مکر و فن                 نتوان     طریق حیلۀ  او را نمود   سد
کردم رها به خصم، زر و مال و خان و مان           پژمرده همچو گل شدم، افسرده چون جَمَد(842)*10
از صلحیّه  گرفته، شدم راست تا تمیز                 دیدم        تمام    متفّق القول  و متحّد
حکمی که شد ز صلحیّه  صادر، بر تمیز               قولی است لایُخالَف و امری ست لایُرَد
"المومنون اِخوه" بر این قوم صادق است             کایمانشان  به قلب چو بر اب جو، زَبَد
بادا  زکردگار  بر این   قاضیان دون                   دشنام بی نهایت    و  نفرین لایعد
طاق و رواق عدلیّه را برکند ستون                     آن کاو فِراشت سقف سما را بِلاعَمَد
خواهی که یابی از ستم قاضیان امان                   خود در فکن  به زیر   پَر دختر احد (843)*11
پا نوشت ها:
1 -  نَزله = التهاب حاد یا مزمن نسج مخاطی همراه با زیاد شدن ترشحات معمولی و عفونی شدن آن را گویند (التفیبم- ص 329 ) و رَمَد = درد چشم است(م)
2 - نَفّاثات فی العُقد : اشاره به "و من شرّ النَفاثات فی العُقد" ( سوره فلق، آیه 4) دارد یعنی : "از بدیِ زنانِ افسونگر ِدمندهِ در گره ها. (گ)
3- قراد = کَنِه ، حشره ای ریز که به بدن جانوران می چسید وخون آنها را می مکد. و قرد ره زبان تازی بوزینه ومیمون را گویند(م)
4 - ممتلی = پر و آکنده(م)
5 - هَیِّیء لَنا رَشَد : اشاره به "ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییّ ء لنا من امرنا رشداً" (سوره کهف ، آیه 10 ) دارد یعنی "پروردگارا  به ما از سوی خویش بخشایشی رسان و از کار ما برای ما، رهیافتی فراهم ساز. (گ)
6 - مهرب = گریزگاه ومحل فرار ؛ ملجا و ملتحَد به معنی پناهگاه وجای پناه است(م)
7 - صدّ = بازگشتن(گ)
8 - مَسَد =به ریسمان بافته شده از لیف یا پوست درخت خرما گویند(م)
9 - خَد = عرب روی و رخسار را گوید(م)
10- جَمَد = یخ و سرد(م)
11 - اقای احمد کوشا در مقاله ای با عنوان " قاضی صلحیّه  بلد" در مجله آینده (شماره های 10 تا 12 سال نوزدهم صفحه 1087) چنین نوشته است : " به طوری که در دیوان ادیب الممالک فراهانی آمده است، مشارالیه عرضحالی به محکمه صلحیّه  تهران تسلیم داشته و مدعی مالکیت ملکی گردیده است و چون قضات آن محکمه  دلایل و اسناد مالکیت او را معتبر نشناخته اند، قصیده ای [ اقای کوشا به سهو قصیده نوشته اند، در حالی که این شعر ، قطعه است(گرما رودی)] معروف در نکوهش صلحیّه  به این مطلع سروده است :
دوش از جفای چرخ ستمگر ، ضلامه ای [کذا ]    بردم به نزد قاضی صلحیّه  بلد
و از لحاظ آنکه مدّعی او به حکم آن محکمه، حاکم شناخته شده است و ادعای ادیب الممالک را مردود تشخیص داده اند. به هجو آن محکمه و قاضیان و پلیس پرداخته و در پایان آن قصیده [کذا] گفته است :
خواهی که یابی از ستم قاضیان امان                          خود را فکن به زیر پر دختر احد
دختر احد یکی از روسپیان ، بنام زمان زندگی ادیب الممالک بوده است و چون دیوان ادیب الممالک دردسترس همگان است از نقل آن قصیده [کذا] خودداری می شود ،ولی یاد آور میشود که شاعر دیگری، معاصر ادیب الممالک که نامش محمد علی تفرشی ، متخلص به محتاج و ملقب به شریف الکُتّاب بود، به آن قصیده [ کذا ] به همان وزن و قافیه جوابی گفته است که درخور توجه اهل ادب است و چون دیوان محتاج به طبع نرسیده و یک نسخه خطی آن به کتابخانه ملی ایران اهدا گردیده است ، از این رو رونوشت آن قصیده به ضمیمه تقدیم می شود :
در ستایش عدلیّه و رد ادعای ادیب الممالک فراهانی
بعد از         سپاس داور بخشنده احد                وز نعت جمله پاک رسولان متحد
دیدیم قطعه ای ز ادیبی که گشته بود              چون سبعه معلقه مشهور در یلد
تا آنجا که می گوید :
از من تو گوش کن، ای ادیب راد                     بگذر از این مقوله، بیرون مشو زحد
نبود لزوم آنکه کشی خویش را به عنف          از بهر حفظ،           زیر پر دختر احد
در خاتمه اضافه میشود شرح دیوان خطی محتاج که نمونه هایی از خطوط خوش آن فقید را هر در بر دارد؛ در جلد ششم فهرست کتب خطی کتابخانه ملی ایران، تحت شماره 2809ق/2144 ذکر شده است (احمد کوشا)   تمام قصیده 29 بیت بود و ما تنها 4 بیت آن را دراینجا آوردیم؛ بقیه را در مجله آینده می توانید دید. قصیده ای بسیار سست است. بهترین ابیات آن ، همین 4 بیت است که ما ذکر کردیم و اگر ابیات دیگر هم، دستکم در همین حد می بود، همه قصیده را ذکر می کردیم.(گ)
 *** * *** * ***
 در باره عدلیّه: *1
فضا و ساحت عدلیّه یا رب از چپ و راست               تهی ز مردم دیندار و دین پرست   چراست
بنای کژ نشود راست ، گفته اند،   و لیک                 به دست کژمنشان این بنای کژ شده راست
هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت                که سالیان دراز اندرین زمانه به جاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت                    هنوز سقفش سُتوار و اُستُنش برپاست
فتاده برقی در خرمن زمانه ، از آن                      که درد و سوز پدید است و شعله ناپیداست
به چاه ویل همی مانَد این سرا که در آن                هر آنکه افتد در خانمانْش، واویلاست
ز یسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی              صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
ز قول زور شود زورمند ، زار و زبون                 نه شهر "زور" بدین سان تباه و نه "زور"است
خورند خون فقیران، دَرَند رخت غریب                  که سگ عدوی غریب است و دشمن فقراست(109)
...................................................
همی بُسرفَد دینار تا به دامن حشر                     کسی که متهم از جرم سرفه بیجاست*2
...................................................
هرآن که دمب خری را گرفت و گشت سوار            فتاده از خر  و     در فکر جستن خرماست
همی نگویند این شام را از پی سحری ست            همی ندانند  این روز را      ز پی فرداست
به کاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل                زسنگ ظلم، شکسته تغار و ریخته ماست
شدم به جانب دارالقضا    که تا بینم                   چگونه حکم کند آن بر سریر قضاست(110)
...................................................
به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم                       یکی نشسته، یکی ایستاده بر سرپاست
نشسته هریک بر مسندی که پنداری                     پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست
یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر                       همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست
تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود                  چنان درنده که در بیشه ، شیر افریقاست
سوال کردم از خادمی که این کس کیست               چه کاره باشد و این محفل از کیان اراست؟
جواب داد که این مدعی العموم بود                    کسان که بینی در محضرش ، صف وکلاست
یکی ظریف به عمّامه و یکی به فکل                   یکی فزون به درازی و دیگر از پهناست
به نزد هریک، حجّاج چون انوشیروان                 به پیش هریک ، یابو ابوعلی سیناست
به ویژه مفخر گودرزیان، جمال قمی                    که در شقاوت ، جمّال سید الشهداست*3
به پای گیوه ، تکاپو کند ولی زامساک                 به پای، گیوه و کفش هنوز تا برتاست
...................................................
نشسته دیدم دیوی که هر که دیدش گفت               وکیل بلعم   و نایب مناب     برصیصاست*4
رخش میانه دستار سبز ریش سیاه                   به سان ابر سیه در میان ارض و سماست
به پیش رویش، مازندرانی اهرمنی                   نشسته با دم جانکاه و نطق دلفرساست
چنانکه دیوی با اهرمن برای شکار                   به قول عامه، پی بند و بست و جُفت و جلاست
چو نام این دو بپرسیدم از یکی ، گفتا:                نخست منکر روز جزا، رئیس جزاست(111)
...................................................
یکی نگاشت بدو کان فلان به دختر تاک                   قرینه گشته و مست از سُلالۀ صهباست
چو خواند نامه بگفتا که وطی دختر بکر                 هر آن که کرد، سزاوار رجم و حد زناست
به حکم محکمه بایست سنگسارش کرد                  که حکم محکمه، نایب مناب حکم خداست
کسی که باده نداند ز ماده بکر از تاک                    نه راست از کژ سازد جدا، نه کژ از راست؛
چگونه داند کار مُحاکمت پرداخت؟                      چه سان تواند گلزار، معدلت پیراست؟(112)
...................................................
اگر ندیدی،  یک جرم      را دوگونه   جزا             وگر شنیدی یک بام را دو گونه هواست؛
بیبن در اینجا هم امتزاج خیر و شر است                ز لطف قانون هم اختلاط صیف و شتاست
کسی که صبحدم آنجا قدم نهد بی شک                   زخانمانْش   شبانگه بلند  بانگ عزاست(113)
 پا نوشت ها :
1 - ابیاتی منتخب از یک چکامه بزرگ 104 بیتی و بی تاریخ است(م)
-    هنگامی که از ریاست صلحیه ساوجبلاغ معزول و در تهران دچار مظالم مدیران عدلیّه شد، در انتقاد اوضاع و اشخاص عدلیّه وقت فرماید (و) .
2 - سرفیدن یا سلفیدن  در لغت به معنی سرفه کردن است ولی در اصطلاح به پولی که به عنوان رشوه یا تعارف می پردازند، گفته می شود،(گ)
3 - جمّال شیدالشهداء(ع) : شتربانی که انگشت مبارک حضرت سیدالشهداء (ع) را به خاطر انگشتری برید.(گ)
4 - بلعم  یا بلعام یا ابن بعور یا ابن باعور ،  از مردم قریه فتور بود که در الجزیره واقع است. او پیشگو بود ، و از جانب بَلَک پادشاه موآب مامور گردید که نزد اسرائیلیان – که نزدیک می شدند برود و ایشانرا لعنت کند. وی سوار بر ماده خری شد و بسوی آنان شتافت. در راه فرشته ای شمشیر به دست بر او ظاهر شد، پس مرکوب او از راه خود منحرف شد. وی در عوض لعنت، بنی اسرائیل را ترک کرد. بلعم را به سبب شقاوت وی ملامت کرده اند.
همچنین طبق روایات،  زمانی در میان اسرائیل یا قوم دیگر، راهبی به نام برصیصا  بود که در حجره خود مدت درازی (بقولی 60 سال، و اقوال دیگر هم هست)  در برابر شیطان مقاومت ورزید، ولی عاقبت فریفته زنی شد و با او در آمیخت، و چون زن آبستن شد، وی برای مخفی کردن گناه خود او را کشت و در خانه خود زیر درختی پنهان کرد.
نایب مناب = قائم مقام، جانشین(م)
 هجو عدلیّه :   
مگذر     از کنار    عدلیّه                            که خراب است کار عدلیّه
کس نپندارم از وضیع و شریف                         که نباشد دچار عدلیّه
آن شنیدم .... دوله شبی                                گفت با مستشار عدلیّه
من همانم که کرده ام فاسد                             تا ابد   کار و بار عدلیّه
گر نبودم، کجا شدی ظاهر                             اینچنین اضطرار عدلیّه؟
پندمن بشنو و به خاطر دار                             سلب کن اقتدار عدلیّه
عدل اگر بود می زند آتش                              از یمین و یسار عدلیّه
پارتی جو، ز عدل کمتر گو                             عدل ناید به کار عدلیّه
شرع را    نیز از میان بردار                           تا شوی یادگار عدلیّه
زانکه چون شرع نسخ شد، گردد                        سبب  افتخار عدلیّه
تا توانی رجال کافی را                                  ره مده در حصار عدلیّه
هَمِّ خود بر رواج تمبر گمار                             نیست جز این شعار عدلیّه  
هر کجا یک دَنیّ بدگهری ست                            می بدان یار غار عدلیّه(950)
مر مرا عار نیست گر بشوم                             تالی ابریق دار عدلیّه
بلکه مقصود من شود حاصل                            شرع گردد شکار عدلیّه
بارالها به حق هشت و چهار                             تو بر آور دمار عدلیّه (951)
 *** * *** * ***
 قطعه کوتاه حکایت من و دیوان داد :
مثل زنند خری را       که زیر بار گران               زپا فتاد و ازو  خرْخدای، ناراضی ست
حکایت من و دیوانِ داد و     دادِ رئیس                نظیر آن شد و ایزد میان ما قاضی ست
مرا تأسّف ماضی  بُود      به مستقبل                 تو شادباش که مستقبلت به از ماضی ست(759)
 *** * *** * ***
قطعه سال اول مشروطه:
بیچاره آدمی   که       گرفتار عقل شد                خوش آن کس که کرهّ خر آمد، الاغ رفت
ای باغبان    منال   ز  رنج دی و خزان               بنشین به جای و فاتحه برخوان که باغ رفت
ای پاسبان مخُسب که در غارتِ سَرای                دزد دغل    به خانه تو   با چراغ رفت(770)
ای دهخدا عراق و ری و طوس هم نماند               چون بانه رفت و سقز و ساو جبلاغ رفت
یاران!  حذر کنید که در     بوستان عدل            امروز جوقه جوقه بسی بوم و زاغ رفت(771)
 *** * *** * ***
 نکوهش شورای عالی عدلیّه وقت :
فریاد    ازین     مشاورۀ عالی                          کز جاهلان پُر، از عقلا خالی
شهری ست ظلم و جور در آن قاضی                     ملک ست جهل و حمق در آن والی
موسی گرفته مسند فرعونی                             عیسی گزیده منصب دجّالی
جرجیس در شکنجه جباران                             یوسف اسیر پنجۀ نفتالی
بازار دین فروشی و خودکامی ست                      دکان غیب گویی و رمالی
در جلبة الکمیت قوانینش*1                            بیداد، سابق است و ستم، تالی(419)
بهر وظیفه چون مگسانند                                گرد    تغار   دکۀ     بقالی
با حق گرفته پیشۀ ستّاری                               با دین سپرده شیوۀ قتّالی
اعضای آن که ناقۀ شهوت را                           کرده شتر چرانی و جَمّالی؛
شب تا سحر مطالعه فرمایند                             متن لحاف و حاشیه قالی
گرگان دویده اند درین گلّه                                خوکان فتاده اند درین شالی
وآنگه کنند دعوی استادی                               بر احمد و       محمّد غزّالی
ای عضو این مشاوره، ای آن کس                      کز بربری کمیّ و   ز بنگالی
تا چند از هوی و هوس نازی؟                           تا کی چو پشّه و چو مگس بالی؟
ایران به روزگار تو نوشروان                          افغان به دَور ِ  احمد   ابدالی
دارو به چشم کور همی ریزی                          روغن به پای لنگ همی مالی
پالت ز سنگ کین شکند گردون                         بالت درون خاک شود بالی
چند این بساط چینی و بر چینی                          وز خلق، خایه مالی و برمالی
پهلوی  دردمند     بیفشاری                            بازوی مستمند          بیفتالی
چونان عرب که نار قِری افروخت                       نار ظلال را    شده ای صالی
در حمل مال خلق علم کردی                             قدّی که گوژ گشته ز حمّالی
عاشق شدی عجوزۀ دنیا را                              با این خمیدگیّ و کهنسالی
اندر قمار بیع    وطن     دایم                          کارت مجاهدی شد و دلالی
صال الجحیم باشی و دیدارت                             والله    قد تقطّع      اوصالی*2
من عضوها تفرقّ    اعضائی                           فی بابها   تقطعّ   اوصالی(420)*3
 پا نوشت ها : 
1-  حلبه الکمیت: اسم کتابی است در وصف شراب و شرابخوارن از "نواجی"  و نیز :  یک دور اسب دوانی برای مسابقه. (گ)
2 -  صال الجحیم، اشاره به : "ما انتم علیه بفاتنین الاّ من هو صال الجحیم" (سوره صافات ، آیات 162، 163 ) دارد یعنی : " شما کسی را به گمراهی نمی کشید مگر کسی را که به دوزخ در می آید.(گ)
3-  یعنی : از عضوی از اعضای او، اعضای من از هم گسست و در دروازه او عضوهای تنم قطعه قطعه شد. (گ)
  *** * *** * ***
خطاب به مدیر جریده آفتاب و شکایت از وزیر عدلیّه*1:
ناله ام بر طاق گردون شد ازیرا بی شُمَر                      هست تحصیلات من مالایطاق، ای آفتاب*2
گفت در قران "یُساقُ المجرمون فی النار" لیک*3           گشته بی جرمی مرا دوزخ مساق، ای آفتاب
محرز است این نکته کاندر نزد ارباب الدوّل                    نیست برهانی قوی تر از چماق، ای آفتاب
هرکه این برهان ندارد در تحاکم بی گزاف                      یابد اندر جمع محکومان لِحاق، ای آفتاب
آسمان با خاک یکسان کرده بیت العدل را                       تا طرازد از گِلش بیت البزاق، ای آفتاب*4
چار مادر خود تو پنداری زمن بیگانه اند                        هفت آبا نیز کردستند عاق، ای آفتاب*5
گر نباشم گربه سان، با خادم خود چاپلوس                     می شود چون شیر بر رویم بُراق، ای آفتاب(77 و 78)
 پا نوشت ها :
1 - ابیاتی منتخب از یک چکامه بزرگ 65 بیتی که حدود سال 1329قمری و در اوایل مشروطیت با مطلع زیر سروده شده است:
چند سایی زر بر این پیروزه طاق، ای آفتاب
چند بیزی   سیم     بر نیلی رواق، ای آفتاب(م)
گویند که وزیر عدلیّه ادب ناشناس وقت، ادیب الممالک را به ریاست صلحیّه ساوجبلاغ گرفتار ساخته و ادیب این قصیده را برای چاره جویی و طبع و نشر برای مدیر جریده آفتاب "میرزا حسین خان صبا" فرستاده است. "(و)
2 - مالایُطاق : جمله فعلی، آنچه که در قدرت کسی نباشد ، غیر قابل تحمل (معین)
3 - یُساقُ المجرمون فی النار ،  اشاره به آیه "و نسوق المجرمین الی جهنّم وردا" (سوره مریم، آیه 86 ) دارد یعنی: "و گناهکاران را به سوی دوزخ، تشنه کام برانیم." (گ)
4 - بیت البزاق = جای تف انداختن. ایهام به معنای زشت تر هم دارد که بر خواننده پوشیده نیست. (گ)
5 - به نقل از فرهنگنامه شعری ( ج 1 ص 602 و ج 3 صص 2560 و  2622 ) چار مادر (چهار مادر) کنایه از عناصر چهارگانه : آب و آتش و باد و خاک است :
تا جهان ناقه شد از سرسام وی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشانده اند
که گاه در کنار "نه پدر"  به کار ما رود  و نه پدر کنایه از نه آسمان است و نیز به مجموع هفت ستاره و دو عقدۀ رأس و ذنب هم گفته اند :
 نیاورده است پوری بهتر از تو        جهان از نه پدر و ز چار مادر (انوری)
چون نگشتم ملتفت هرگز به مال نه پدر     ای پسر نام جهاز چار مادر کی برم(خواجوی کرمانی)
و هفت آبا(هفت اباء) کنایه از هفت ستاره است :
به صد قران بنزاید یکی نتیجه زتو     زامتزاج چهار امهات و هفت آبا (انوری)(م)
  *** * *** * ***
 قطعه خطاب به خازن عدلیّه :
خازن   صندوق   عدلیّه    شدی                    تا بداند مومن و گبر و جهود
کز برای مرده ات تا بیست پشت                     اندرین صندوق جز لعنت نبود(818)
  *** * *** * ***
دو یند از یک مسبّع ( 7 بیتی):*
چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن               خادم پی خوردن شد    و   بانو پی خفتن
جاسوس پس پرده  پیِ        راز نهفتن                  قاضی    همه جا    در طلب رشوه گرفتن
واعظ به فسون خواندن و افسانه شنفتن                 نه     وقت شنفتن ماندْ،     نه موقع گفتن
                               و آمد سر همسایه برون از پس دیوار
ای قاضی مطلق که تو سالار قضائی                         وی قائم بر حق که درین خانه خدایی
تو حافظ ارضیّ         و نگهدار سمائی                    بر لوح مه و مهر    فروغی و ضیایی
در کشور تجرید،     مهین    راهنمایی                     بر   لشکر توحید       امیر الامرایی
                               حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار(436)
پا نوشت:
*  ابیاتی منتخب دو یند از یک مسمّط ( مسبّع) 37 یندی است  که در حدود 1300 هجری قمری به مناسبت میلاد پیامبر(ص) سروده شده است و مطلع آن چنین است :
برخیز شتربانا بربند کژاوه         کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه(م)
 *** * *** * ***
 به مناسیت نخستین حکم صحّیّه تهران در اخراج گاوها*1:
ندا رسید به گوش اندرم که یا عبدی                             عَفوتُ عَنکَ وَ  اِنّی   لَغافِر    مَن تاب*2
به شرط اینکه ببندی زبان ز هجو کسان                         به هیچ گونه تنی را نیازری ز عتاب
بجز دو طایفه، کانان سزای دشنامند                             ولی نه از در اجمال، بلکه با اطناب :
نخست آنکه به دیوان عدل گشته مقیم                           وظیفه گیرد و اجرای برد به استصواب
سپس در افتد در پوستین خلق و بُوَد                             گزنده همچو کِلاب و درنده همچو ذِئاب*3
دوم کسی که زجرّاحی و کحالی و طب                          نه هیچ دیده معلم، نه هیچ خوانده کتاب
به دکتریش قناعت نه، بلکه از در جهل                       خدای طب شمرد خویش را چو اسکولاب(97)*4
پا نوشت ها :
1 - ابیاتی منتخب از یک چکامه بزرگ 159 بیتی که در سال 1335قمری در تهران با مطلع زیر سروده شده است:
چو بانوی شب از آن زلفکان پر خم و تاب
بسود غالیه بر مشک و سیم بر سیماب (م)
2 - عَفوتُ عَنکَ وَ اِنّی لَغافِر مَن طاب یعنی: تو را بخشیدم و نسبت به هر کس که دارای سیرت پسندیده شود آمرزنده ام .  شاید در اصل "من تاب " باشد، هرچند در دیوان قدیم، همین گونه یعنی با "طاء" آمده است و در صورتی که "من تاب" معنی جمله چنین می شود: تو را بخشیدم و همانا من هر که را توبه کند ، آمرزنده ام. (گ)
3 - کِلاب جمع کلب یعنی سگ ها و ذِئاب جمع ذئب به معنی گرگ هاست(م)
4 - اسکولاب یا اسقلبیوس . ربّ النوع و در عین حال قهرمان طب یونان به شمار میرفت. پسر آیولون است . علاوه بر معالجه مریضها، مردگان را هم زنده می کرد. چون دوزخ نزدیک بود از سکنه خالی گردد،  "حادث" خدای دوزخ اززئوس اجازه خواست و زئوس خشمناک شد و اسکولاب را دچار صاعقه کرد(نقل از فرهنگ معین – گ).
  *** * *** * ***
دستگاه قضا ( مسدّس) :
دوش در خواب   یکی درگه عالی دیدم                      گنبدی برتر  ازین      طاق هلالی  دیدم
قصری آراسته  زانواع     لئالی دیدم                      هر طرف هشته در آن قصر، نهالی دیدم
                             ساحتی پاک و قصوری تهی از عیب و قصور
                             کرسی از سیم و بساط از زر و ایوان زبلور
سبزه    اندر لب جو،  آب روان  در دل شط               جوی و شط پر زر و سیم و گهر از ماهی و بط
بلبل مست     نوازنده       به گلبن    بربط              لاله    همچون ورق   و ژاله   بر او همچو نقط
                                 باد، استاد سخن گستر و مرغان، شاگرد
                                 حلقه زن دور چمن سرو و سمن گرداگرد
باغ پر بود زشمشاد و گل و سرو سهی                   قصر آکنده   ز    اسباب بزرگی و شهی
لیک این هر دو فضا   زآدمیان   بود تهی                نه در آن خواجه و مولا، نه پرستار و رهی
                                نه کدیور ، نه کشاورز، نه رَزبان، نه غلام
                                مرغ در ذکر و درختان به رکوع و به قیام
چون چنین دیدم، بر جای  بماندم از هول                       هردم از حیرت بر خویش بخواندم  "لاحول"
کز چه روی نیست در اینجایْ بشر، "یا ذَا الطّول"*1          نه نیوشندۀ صوت    و نه سراینده قول
                                    نه نمایندۀ راه   و نه گشاینده باب
                                    آدمی اینجا چون آدمیت شد نایاب(450)
ناگهان صاعقه ای در صف گلزار افتاد             کز درخشیدن آن، لرزه به دیوار افتاد
آب جوی از جریان،  باد ز رفتار افتاد              شاخ سرو از حرکت، مرغ زگفتار افتاد
                           خیمه زد ابر شبه گون  به نشیب و به فراز  
                          سایه ها گشت عیان گوژ و کژ و پهن و دراز
هر زمان   از بر   ابر سیه و  سینۀ  دود          شعله ها شد به هوا سرخ و سیه، زرد و کبود
تیره شد   یک سره گیتی  ز فراز و ز فرود        غرّش رعد به گوش آمد   و  آوای سرود
                                 وز دل دود   برون آمد چندین عفریب
                                 همچو دودی که پدیدار شود از کبریت
دیوهایی که سلیمان را    بشکسته طلسم         هیچ نشنیده  زحق   معنی و از یزدان اسم
هر یکی آمده با شیطان روحی به دو جسم         بر رخ جانوران بود  در ایشان  همه قسم
                             شاخه ها خم به خم اندر زده مانند درخت
                             در کمر خنجر و در دست عمودی یک لخت
آب بینی   شده بر سبلت    و بر ریش روان        همچو شاخ گونی ، صمغْ روان از بُن آن
پنجه چون شانۀ چوبینه  به دست دهقان            چون سپر ساخته رخسار و چو خنجر، دندان
                            لفج ها چون کَتَف گاو و دو سبلت چو یوغ
                            نعره گاو  زدندی    ز گلو     در آروغ*2
من بلرزیدم و   مبهوت و  پریشان ماندم            حسبی الله و کفی ربّی بر خود خواندم*3
اسب اندیشه و تدبیر   به هر سو راندم              گرد سودا  را  القصّه   ز رخ افشاندم
                              دیدم   از اهرمنان  دیوچه ای  مسخ شده
                              با منش عهدی بوده ست و کنون فسخ شده
پیشتر رفتم   و گفتم    به اشارت حرفی              لوح مشکین را سودم    ز لبان شنگرفی
پیشکش کردمش از مهر و محبّت طرفی               جگر سوخته    نوشید    ز رحمت برفی
                             گفتم ای دوست بگو بهر خدا روشن و راست
                             که کیانند در این خانه  و این خانه کجاست(451)
گفت این خانه یقین کن تو که دیوانخانه ست             دامگاه ددگان،      و اهرمن دیوانه ست
دیولاخی ست   که اهلش زخدا بیگانه ست             دور از  بسمله و حرز  ابو دجاّنه ست*4
                                  جای پتیاره، کنام دد و دیو است اینجا
                                 اهرمن کارکن  و دیو خدیو است اینجا
این که در گردن دارد  کراوات و فکلی                  قامتش هست چو سروی و رخش همچو گلی،
دست چون دستۀ  طنبور وشکم چون دهلی              در اروپاست بزرگیّ  و      در اینجا رجلی ؛
                                 مصلح الدّوله والدّین سر دیوان قضاست
                                 کار دیوان  دگر را    پیِ امضا  و رضاست
این که بنشته جُنُب،    چیده کتب بر سر میز            دست و رو شسته و آلوده به خون خنجر تیز؛
کلّه اش باشد چون برج    و دهان چون کاریز         از طراز دومین است    و بود   صدر تمیز
                                     نه بتنهایی       دستور   تمیزش دانند
                                   که پس از صاحب دیوان همه چیزش دانند
این که سرناش به اِست است و دهل در ناف است          از طراز   سومین  داور  استیناف است
گرچه او  سید و میر  است و به ...نش شاف است        شانه را  شاخش چون سمبۀ ذوالاکتاف است
                                    انف،  بینی ست بود معنی مستأنف آن
                                     کآب بینی چکد از سبلتش   اندر دامان
گر به گوشَت سخن بنده عجب می آید                    بر خلاف سخن    اهل ادب   می آید
باب استفعال    از بهر طلب     می آید                 صبر کن زانکه جوابت ز عقب می آید
                                طلب  سیّدنا        از در دیگر   باشد
                                جای بینیْ طلبی، در طلب زر باشد*5
آن که   از هر طرفی   خلق بر او کرده هجوم         بر در محکمه اش   هست    عیان غلغل روم ؛
آن رئیسی ست که خود مدّعی آمد به عموم            هر زمان  بر صفت پیل   فرازد   خرطوم (452) 
                             ما سویَ الله را یک لحظه به دم در کشدا
                             جرمها را   به یکی رشوه قلم در کشدا *6  
آن که مشتی پریان بسته به زنجیر و غل است           چهره پر خشم و ترنجیده چو دزد مغول است؛
دده گانش   دده و   غول بیابان اُغول است              روز و شب در پی تفتین و فساد و چغل است؛
                                       اصل بیداد و ستم      قاضی  دیوان جزاست
                                      که زجورش همه جا شیون و بیداد و عزاست
آن کهن دیو     که قدّش زده   سر بر عیّوق*7         بر سر شاخ خود     آویخته    چندین صندوق
جوشدش حرص ز اعصاب و شرایین و عروق           هست فرمانده و  مولا        یه دواوین حقوق
                                       بی حقوق است و نگهدار حقوقش کردند
                                      این عجب تر که دهل بوده و بوقش کردند
آن که سرخاب و سفیدآب  به رخ مالیده                   همچو شمشاد و گل اندر لب جو بالیده،
زخم نیمور    فزون خورده و    کم نالیده*8              با سپوزنده خود   سخت   برآغالیده؛*9
                                  میر اجراست که با غمزه و شیرین کاری
                                  آب پشت همگان گشته به جویش جاری
آن که بینی کتب از شاخ در آویخته است           هم بر آن لوحی سوراخ در آویخته است؛
عینک و محبره  گستاخ در آویخته است           همچو قندیلی کز کاخ در آویخته است؛
                                     کتبش یکسره قانون موقت باشد
                                    لوح سوراخش دروازه دولت باشد
دیوها را بنگر    شاخ      به چندین شعبه           هر یکی را شکمی ژرف و تهی چون جعبه
هست در هر یک از آن جعبه، هزاران لعبه           عقل مات است   زهر لعبه    بربّ الکعبه
                        هریک از آن شعب – ای جان پدر- محکمه ای ست
                        که به هر محکمه – ای جان پدر- مظلمه ای ست(453)
 پا نوشت ها :
1 - ذا الطّول اشاره به : "غافرالذّنب و قابل التّوب شدید العقاب ذی الطّول" (سوره مومن، آیه 3 ) دارد یعنی : "آمرزنده گناه و پذیرای توبه، سخت کیفر فراخ دست. (گ)
2 - لفچ =لفچ : لب های حیوانات و  به لب های ستبر و گنده نیز گفته میشود. چنانکه نظامی در هفت پیکر ( ارمغان 243) در وصف دیوان گوید :
لفجهایی چو زنگیان سیاه/ همه قطران قبا و تیز کلاه (م)
3 - حسبی الله : اشاره به : "قل حسبی الله علیه یتوکّل المتوکلّون" (سوره زمر، آیه 38) دارد. "یعنی بگو خداوند مرا بس؛ توکّل کنندگان تنها بر او توکّل می کنند." . و نیز " فان تولّوا  فقل حسبی الله لااله الاّ هو علیه توکّلت" (سوره توبه، آیه 129) است. یعنی : " و اگر رویگردان شدند، بگو خداوندی که خدایی جز او نیست، مرا بس، بر او توکل کردم ." (گ)
4 - منظور حرز(دعای نگاهدارنده ازآفات و بلیِّات) از ابودجانه انصاری از شهدای صدر اسلام است که کاربردی همچون حرز حضرت جواد(ع) دارد. واستعمال مشدد آن صحیح به نظر نمی رسد. شیعه اعتقاد دارد که به هنگام بازگشت حضرت مهدی (عج)،  ابودجانه انصاری از زمره  27 تن ياران خاص حضرتش می باشد.(م)
5 - عبارت "بینیْ طلبی" در اینجا برابر "زرطلبی" ساخته شده و به کار رفته است یعنی وی به جای اینکه در پی دانش ومعنویت باشد به دنبال زیاده خواهی و کسب مال است(م)
6 - ماسوی الله: جز خدا، آنچه سوای ذات باریتعالی باشد، موجودات، مخلوقات.(گ)
7 - در فرهنگ اشارات،  عیّوق نام ستاره یی است که پر نور و سرخ رنگ است و در کنار کهکشان قرار دارد و در شعر گاه به سبب دوریش اش مثل می آورند (ابعد من العیوق). مسعود سعد گوید:
گر به عیوقی بر فرازد سر،         شاعر آخر نه هم گدا باشد (م)
8 - نیمور = (بر وزن بی زور) حمدان و آلت تناسلی مرد را گویند(گ)    
9 - برآغالیدن = آغالیدن، بر انگیختن و تحریض کردن شخصی را به کاری گویند.(م)
  *** * *** * ***
 در نکوهش امجدالسلطان نامی که در عدلیّه معاونت داشته است :
بِهْ نخواهد گشت    هرگز     کار دیوان عدالت
تا که دارد امجدالسلطان در آن مسند دخالت
امجد السلطان مگو، دریاچه حرص و شقاوت
امجد السلطان مگو ، دیباچه کید و جهالت
جهل را تفسیر و عنوان  حرص را مقیاس و میزان
جور را  بنیاد و بنیان، ظلم را افزار و آلت
مسلکش ظلم و طریقش فتنه و رسمش تطاول
مذهبش بیداد و آیینش طمع، دینش  ضلالت(124)
...................................................
عدل ازو مهجور و    از ضحاک علوانی ترحم
دانش از وی دور و از حَجّاجِ بن یوسف عدالت
حق مردم را کند ضایع، زهی مجد و شرافت
ظلم و بیداد است ازو شایع، زهی قدر و جلالت
هر کجا عدلیّه ای دایر شود، زان باج خواهد
خواه باشد در ولایت، خواه باشد در ایالت
از ضعیفان وقت حاجت مال خواهد با سماجت
کینه توزد با لجاجت،    رشوه گیرد با رذالت
چون نفوذ رشوت از معروض و عارض گشت حاصل
بسته دارد هر دو را در بند تعطیل و بطالت (125)
...................................................
گر بهشت از وی به دوزخ کس خریداری نماید
زن طلاق است آن که راضی نیست بر فسخ و اقالت(126)
طنز و هزل و هجا در شعر ادیب الممالک فراهانی
قسمت سوم :
 برای خواندن قسمت اول مقاله ( شرح زندگی و بررسی شیوه ادبی  و طنّازی ادیب الممالک فراهانی و اشعار منتخب قبلی او)  اینجا کلیک فرمائید:   قسمت اول
  *** * *** * ***
در هجو شخصی به نام باقر:
کنید از شادی ای رندان به پاسور                    که باقر ، شیخ شد* در لعب یا سور*1
ستوده باقرالملک آن که روزی                        بقر بوده ست و اینک گشته بیقور*2
بود پرورده فحش از فواحش                           کند در لعبِ میْسِر جهدِ میسور
به سرگین خر حیزان زند جلق                          ز بوی شاش خَمّار است مخمور(210)*3
چنین مردی که     نامش گشت عنوان                  چنین شخصی که اسمش گشت مذکور
شنیدستم شبی از حرص بی پیر                          شد اندر محفل زندان پیِ سور
بساطی دید چون فردوس و در وی                       شجر طوبا، قدح کوثر، خدم حور
جناب حاجی آقا شد در آن بزم                            ملنگ و منگ و آبادان و معمور
گرفت از نشئۀ می چشم حاجی                           که چشم بی خرد را می کند کور
قماری زد که گر فغفور می زد                          به چین با آن همه جاه و زرو زور؛
فتادی تا ابد در گوش گیتی                                خروش "پُخ ییدیم" از گور فغفور
وگر خاقان به روس این مایه می باخت                به جای شکّی و شروان و شمکور؛
زدرد دل فتادی تا قیامت                                   ورم در بیضه خاقان مغفور
چو جورش را حریفان جور کردند                        گرو شد هرچه بود از جور و ناجور
عصا و خاتم و زنجیر ساعت                            قبای مَلّه و    تنبان ناشور
سند داد    از برای     وجه باقی                        که در نقدش نبُد پرداخت مقدور
سحرگاهان پی ایصال این وجه                          جوانی از حریفان گشت مامور
به حاجی گفت کاین مبلغ بپرداز                           و با وجهش حوالت کن به گنجور
تعلِل کرد حاجی وان جوانمرد                           تشدّد ساخت کالمأمور معذور
کَتِف زخم و برهنه پای و ... لخت                       چو سالار عرب در جیش شاپور
ازو پرسید قاضی کاین سند چیست                      به خط و خاتمت مختوم و ممهور؟
......................................                   مرا در محفلی کردند محصور                      
 به آئین قمارم کرد دعوت                            دچار کو کنار و آب انگور 
 یو الله العلی القادر الحّی                             به سی جزو کلام الله پرتور(211)
به یاسایی که ازظلم نقیبان                           کند درویش را بر دار منصور 
که گر  مدیون این وجهم خداوند                      مرا با بت کند در حشر محشور
ازین انکار، قاضی خشمگین شد                    به تلخی می برآورد از جهان شور
رگ گردن    شدش  مانند ... ی                   که خورده صاحبش ده من سقنقور
بدو گفتا   گُه بیجا      در اینجا                     مخور بیش، ای خدا نشناس مغرور
به چندین  معصیت اقرار کردی                     چو باشد مختصر نفعیت منظور
پس از اقرار، انکار تو بیجاست                    میفکن عامداً خود را به محظور
به فریاد بلند سهمگین گفت                         که این انکار هست از عاقلان دور
بده با رّد دعوی کن به برهان                       که غیر از این دو شرعاً نیست دستور
ادا کن وجه این بیچارگان را                       که مدیونی تو تا چشمت شود کور
چنان این حرف در باقر اثر کرد                    که در ساعت فِزِرتش گشت قمصور
گُه خود را به جای انگبین خورد                     که بُد پیزیش چون کندوی زنبور
چو خر از کوه بی بی شهربانو                      همی تیزید و افتاد از عر و عور
اگر چه نصبی از مفعولیت داشت                   عَن آمد بر سرش، شد جارو مجرور(273)
 پا نوشت ها :
1 - شیخ شدن در اصطلاح  عوام و رنود، خر شدن است. (و)
2- "بیقور" اسم جمع است برای بقر. (و)
3- "حیز" در لغت سخت راندن و نرم راندن (از اضداد است)و نیز اسم صوت است برای زجر خر. و اگر " حیزان" جمع " حیز"، به معنای "هیز" ، یعنی : "نامرد و مخنّث " باشد و مضاف الیه خر (یعنی خر کسانی که مخنّث اند")  در آن صورت بهتر می بود "خر هیزان" می نوشتند چون " هیز" به معنی مخنّث، فارسی است و باید با "هاء" دو چشم نوشته شود.(گ)
   *** * *** * ***
تعریض به شیخ حسن نامی که معاون صلحیّه  بوده است :
گفت با جفت خویش شیخ حسن                           کای پری پیکر لطیف اندام
تا که در مستراح عبد عظیم                              بودم ابریق دار خاصه و عام
اندر آن مرتع   خصیب مرا                               قوت یومیّه پخته بود مدام*
چون معاون شدم به صلحیّه                              اوفتاده ست کارها ز نظام
 شد  ملوّث      ز ریده کاریها                          کاسه روز ما چو دیزی شام
معده ام خام گشته چون طبعم                           بس که مخلوط گشته پخته و خام
جفت شیرین شمایلش گفتا                               غم مخور      ای گزیده ایام
که ز بس در مقام صلحیّه                                به هم آمیختی حلال و حرام؛(893)
کودکان حرام لقمه بسی                                  زاید از ما دو تن نمک به حرام
عن قریبا کزین سرا گردد                               جلوه گر صد هزار شیخ و امام
همه صلحیّه  های عالم را                              پر کنیم      از حرامزاده تمام(894)
 پا نوشت :
*  خِصب = بسیاری نبات و فراوانی گیاه و سیزی را گویند و خصیب صیغه مبالغه آن است(م)
 *** * *** * ***
قطعه خطاب من به وزیر عدلیّه:
مرا وزارت عدلیّه     از نخستین بار
ندید قابل شفقت، نخواند لایق کار
چرا که فاقد هر شرط و جامع هر خلف
بُدم، که آدمیم من     نه گرگ آدمخوار
وزیر عدلیّه      از آدمی        نفور بود
چنانکه آدمی از او کند به دشت فرار
نه پارتی بُدم او را من و نه حامل سیم
نه بی حمیّت و بی شرم بودم و  غدّار
نه آبروی وطنم بردمی، نه مال کسان
گرفتمیّ و   نه دین دادم    از پی دینار
خجسته بودم و باهوش و رای و معنی ، جفت
ستوده باشم و   با عقل و دین و دانش،  یار(853)
 *** * *** * ***
نکوهش عدلیّه :
به اِست و   نافِ محاکم، قضیب استیناف             چنان سپوخت که دیگر نه اِست ماند و نه ناف
نشان عدل چه جویی درین دوسر قافان                که زیر شهپر سیمرغ شد   به قلّۀ قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید                   اگرچه حق نتوان گفت جز به زیر لحاف
 غلاف .... من است این وزیر  دون پلید             که تیغ حق را پنهان کند درون غلاف
شیاف .... من است این که از بزرگی سر            به دُهن گنجد ، در پیزیَش نگنجد شاف
نگاه  آل مکرّم     به اهل ایران     شد             چو حریبان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تاسیس شد به دارالعدل                 که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند                   چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را   عدوی خود شمرند                که رشک و کینه جبلّی ست فی هویَ الاجیاف
وزیر دون چو به ازار بی گناهی زار                   کمر ببندد و باشد زبون به گاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل                 حلیف باطل و با او به مائده  احلاف؛
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد                      دهد بر ایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول               اشاره کرده  و تحریک سازد از اطراف
که برزنند یکباره پشم و پنبه او                       به زخم مندفۀ ظلم و کینه، چون نداف
همی بتازد آن جاهلان به دانایان                     چنانکه سبع سِمان زیر پای سبع عِجاف*1
 مسافران را عو عو کنان به راه از ذور             شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف(273)
درون روند تهیدست و چون برون آیند                 زسیم دامنشان پر چو دکّه صراف
تمام آکل و ماکول، جنس یکدگرند                     مرتباً      ز اراذل بگیر    تا اشراف
یکی درَد دل اصداف بهر مروارید                      یک زگوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانۀ عدل                      چو شانه عربان سنان ذوالاکتاف
دورن محکمه  بر ناز و عشوه افزایند                 از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
شوند یاور حال و قوای مرد قوی                        برند مال ضعیفان زجَور   بالاضعاف
نعوذ بالله از آن مجلس مشاوره کاوست         چه جامه ای که ورا ظلمْ ابره، جهلْ سجاف*2
به سهو و عمد چو زان انجمن رسد امری         چو حکم شرع   ندارد    تمیز و استیناف(274)
 پا نوشت ها :
1 - اشاره به "و قال الملک انّی اری سبع بقرات سمان یا کلهنّ سبع عجاف" (سوره یوسف، آیه 43) دارد یعنی : "و پادشاه (مصر) گفت: من در خواب هفت گاو ماده فربه میبینم که هفت" گاو" لاغر آنها را می خورند.(گ)
2 - اَبره=آوره و افره به معنای لایه داخلی لباس است مقابل آستر. سجاف= فراویز ، باریکه ای که در حاشیه جامه می دوزند(م)
 *** * *** * ***  
قطعه در ذم دیوانخانه عدلیّه*1 :
اف بر این دیوان سرا، لعنت بر این دیوان که برد
ظلمشان در ظلمت از مَه نور و    از شارق ضیا*
مردمی بیرون         ز راه مردمی،   دور از خرد
فرد و طاق از دین پرستی،   جفت نیرنگ و ریا
راستی گویم سعادتمند و خوشبخت آنکسیست
کاندرین گیتی   نبیند        چهره      این اشقیا(729)
....
مدعیٰ بِهْ هر چه شد قاضی به گوش مدعی
گویدی:    رُبع لیا،      نصف لیا،        کل لیا*2
عارض و معروض ازو بینند در کار آنچه دید
معده مرد سقیم         از خوردن سقمونیا
.....
دیدم آنجا    خسته ای را    بسته اند اندر کمند
گفتم این مسکین که باشد، چیست جرمش ای کیا؟
گفت       در راپرت کمیساریا        بنوشته اند
کاین جوان گفته است: مستم، ساغری ده ساقیا
نک سی و یک روز زندان ،  سی و یک تومان جزا
قطع شد،   چون برملا    اقرار کرد این بی حیا(730)
گفتمش ای کاش بودی "ابن جوزی" در حیات
تا که نامت      ثبت کردی     در کتاب الاذکیا*3
شاعری باذوق شعری گفت و او   راوی شدش
شعر خواندن     در کجا ممنوع کردند       اولیا؟!
گیرم او  کرده ست تقصیری خلاف عقل و دین
جور را    حدّی ست     بر بیچارگان   از اقویا
سی و یک روز از چه میزان سی و یک تومان ز چیست ؟
از فرانسا         آمده     این حکم،   یا    از روسیا ؟
حدّ عرفی         کس ندید از حدّ شرعی سخت تر
این چه حکم است ای سراپا بدعت و شرک و ریا؟
آن قدر بستان که تانی دادنش تاوان و جرم
آنچنان بشکن     که یاری بستنش با مومیا
دور عقل     از تو چه مرد پارسا از پارگین
هم تو دور از دین چو پیر  برهمن از پاریا*4
از جزای حق نیندیشی، مگر نشنیده ای
داستان حضرت داوود          و قتل اوریا؟*5
گفت این حکم آمد از شورای عالی پیش ازین
من نمی دانم ،     بخوان      راپرت کمیساریا
گفتمش شورای عالی چیست و اعضایش که ؟ جز
محفلی بی دعوت، اندر وی    گروهی ز ادعیا
وضع قانون با وکیلان است   و اجرا     با ملوک
حکم عرف است از حکیمان، حکم شرع از انبیا
کیستند این خر سران    در مرغزار معدلت؟
چیستان  این خربطان         در آبشار اتقیا؟*6
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان  با وزیرش    آصف ین  برخیا
زین شش اندازان چه بینی غیر تاراج شَتَل*7
از زکام        ایدر چه زاید      غیر مالیخولیا؟(731)
.......
اینچنین حکمی ندیدم در کتاب هیچ یک
ز      انبیا و      اتقیا و    اولیا و    اصفیا
گفت خامش باش، کاینان هر یکی در صُفّه ای
پیشوایانند      چون در        چال ورزش پوریا
مجلس ملی نیارد    حکمشان را نسخ کرد
چون      کلام    انبیا          اندر مقام اوصیا(732)
......
ای که ناموس شریعت را دری با حربیان 
ای که اموال فقیران  را خوری   با  اغنیا
گر کنی عمّامه را مانند تاج داریوش
ور بباری از طراز خامه مشک داریا؛
گر نمایی از در نیرنگ صد رنگ و فسون
ور پدید آری به جادو صد هزاران کیمیا؛
گر ز ستواری مکانت چون بیوت عادیان
ور زبالایی مقامت همچو حصن عادیا؛
... کوبت کرد خواهم، گر هماوردی،   بمان
خایه پیچت کرد خواهم، گر جوانمردی، بیا
در دل مامت فرستم باز با این ریش و پشم
تا به زهدانش بپوشی     طیلسان از سابیا*8
یک به یک اعضای شورا را ب..ایم نیز سخت
تا نماند هیچ یک   نا...اده    از آن اغبیا*9
فرق نگذارم میان زشت و زیبا، شیخ و شاب
زانکه ننهادند فرق   از مجرمین    با ابریا
شاخ نیلوفر کنم از خونشان یاقوت گون
ارغوان را سازم اندر    ...شان زرین گیا(733)
پا نوشت ها :
1 - ابیاتی منتخب از یک قطعه بزرگ 59 بیتی که تاریخ سرودن آن معلوم نیست.
قاضی جزای عدلیه آن زمان ، یک میگسار را به سی و یک تومان نقد و سی و یک روز حبس جزا داده و در رقعه ای که ادیب الممالک در خواهش آزادی او نوشته بود. از عبارت "به جرم هماغوشی با دختر تاک"  او را زانی با دختر بکر فهمیده و مجازات را بالا برده بود. ادیب الممالک از هوش و ادارک قاضی بر آشفته و این قطعه غرّا را در نکوهش وی سروده است(و).  
2 - ربع لیا. نصف لیا. کل لیا یعنی: یک چهارم از من است، نیم از من است، همه از من است.(گ)
3 - ابوالفرج عبدالرحمن ابوالحسن علی بن محمد بغدادی،  متکلم و محدث و واعظ مشهور قرن ششم ( 508 یا 510- 597 ھ. ق.)  از اعقاب محمدبن ابوبکر صدیق است . زندگی او در بغداد می گذشت و  مورد احترام بیشتر فرق بود و حتی اهل سنت و شیعه در اختلافات خود بدو رجوع میکردند . ویرا در تفسیر و حدیث و تاریخ و طب و بعضی علوم دیگر تالیفات بسیار است، از جمله مهمترین آنها کتاب المنتظم و تلبیس ابلیس است و  کتاب الاذکیا اشاره شده در بیت دوم ادیب از هموست.(م)
4 - پارگین و بارگین : به گودالی که در آن آبهای ناپاک گرد آید، مرداب (خندق گونه ای که بر گرد شهر برای گرد آمدن آبهای آلوده می ساختند) و مزبله اطلاق می شود.
و پاریا : طبقه ای از سکنه بومی هندند که برهمنان افراد آن طبقه را نجس و از حقوق اجتماعی ، سیاسی و دینی محروم می دانند. (گ)
5 - اوریا =عوریا، در داستان های اسرائیلی  چهار تن یهودی ( عوریا و عبر و اوریه و شعله خدا) بدین نام شهرت داشتند و معروفترین آنان مردی هتی (حتی)  بود که یهودی شد و فرمانده لشکر داوود (ع) گردید و او را زنی زیبا بود که "بت شبع" نام داشت، و داوود وی را به غایت دوست داشت، چندانکه تقاضای وصلت او کرد و  همین امر عاقبت موجب قتل ارویا گردید.(م)
6 - خربط= غاز،قاز(م)      
7 - شش انداز= کسی که شش بجول بازی کند، کسی که نرد بازی کند، نراد و شَتَل = پول برده قمار بازان را گویند که به رسم انعام  به حاضران مجلس قمار و یا صاحبخانه می دهند(م)
8 - مرحوم وحید، " سایی" را در حاشیه 2، صفحه 28 دیوان قدیم، حبس کننده معنی کرده، ولی محمد نخجوانی در صفحه 141 شماره 4 سال ششم مجله یغما، در انتقاد از نظر وحید، می نویسد:  "... این معنی با مضمون شعر هیچ تناسبی ندارد و به معنی مشیمه است که از زهدان با بچه بیرون می آید  و در فرهنگ به همین معنا آمده و با مقصود شاعر هم مطابقت دارد...." (گ)
9 - اغبیا = جمع غبی به معنی  کند ذهن و گول وکم فهم(گ)
  *** * *** * ***
هجو وزیر و وکیل و ملاهای دولتی :
هر که  می بینی تو       بر گرد وزیر داخله
دستک دزد است و در ظاهر شریک قافله
مرکز عدلیّه حمامی بود بی سقف و بام 
جای دلاکان در آن مشتی زنان حامله
اندرین حمام، جمعی لات و لوت و خوار و زار
دستها     آماس کرده،        پایها     پر آبله
جانشان در دست دلاکان آبستن چنانک
جان مجنون، زلف لیلی را اسیر سلسله
وجه در صندوق و اجزا را حوالت می شود
قسط جدی و دلو و حوت اندر اسد یا سنبله(392)
هر که در مالیّه شد مالیّه اش تاراج رفت
هرکه د رعدلیّه آمد،      خورد داغ باطله
هست در مالیّه هر چیزی بجز اعطای حق
هست در عدلیّه هر چیزی بغیر از معدله
استراق سمع اگر سازد وزیر تلگراف
جای حیرت نیست هرگز، ای رفیق یکدله
زانکه شیطان وحی را بر اولیای خویشتن
فرض داند گرچه باشد سیم مدّ بسمله(393)
مفتی و قاضی غیاث الدین امین الحق یکی ست
گربه هم هِّر است و هم سنّور و قط، هم خیطله
حلّ لاینحل عمامه ش، حجّت قاطع چماق          
اینْش روشن تبصره، آنَش هویدا تکمله
خرمن امید جمعی را بر آتش می نهد
آن خرِ دونِ دله اندر پیِ یک خردله
عیب دارالشّرع را تشریح ننمایم از آنک     
نوع ضایع میشود، برمی خورد بر سلسله
جنگ با قران کند ، خصمی به حیدر چون رود
بر سر نی خرقۀ عثمان و دست نایله
در صف نظمیه رو کن تا ببینی فوج فوج             
صد هزاران دزد ماهرتر ز مختار و دله
بر سر اموال سرقت رفته و خوان قمار    
گشته حاضر چون گدایان بر سر دیگ شله
 بینی اندر هر بلد، جوق پلیسان را چنانک
مور در خرمن ، شپش در تن، ملخ در سنبله
همچنین امنیه را بینی به هر منزلگهی
نیش بر تخم مسافر بند سازد چون مله
ای فکل در گردن و کت در تن و پوتین به پای
با خرام کبک     در بر کرده    رخت چلچله
تا به کی بوزینه سان بر عرشه منبر جهی
نطق چون بلبل کنی با گردنی چون بلبله؟
از تو و نطق و ز پوتین و کراوات و فکل                
جمله بیزارم، خواهی نطق کن ، خواهی گله(394)
 *** * *** * ***
مخمس در باره عدلیّه :
سروش هاتف غیبم به گوش گفت که خیز              مخسب غافل   و    باطل مخواه عمر عزیز
برو         به جانب عدلیّه    با دو صد پرهیز               ببین زمقعد  پرنی  چه سان رها شده  تیز
                                       چگونه جسته زما تحت ناتمیز،   تمیز
قدم گذار   به دیوان عالی  و    بشناس      که کیست آن به کرسی نشسته چون نسناس*1
به گرد وی  بنگر چند تن  خدا نشناس         مگر که چرخ      عجب مهره ای فکنده به طاس
                                        که چرخ سِفله خوارها نموده عزیز
نظر نما        بنگر            صورت هیولا را           به جای طوطی و طاووس، بین قلولا را*2
به حکمرانی      بنگر          جوان رعنا را           معین و    یاور و   یارش   ببین شمولا را*3
                                   بنی سرائیل آنجا نشسته بر سر میز(438)
یکی    زشدّت پیری        درآمده قوزش               به سان روبه دیمی شده  دک و پوزش
هزار رنگ به صورت   چو آتش افروزش               رسد به عرش برین بانگ سرفه و گوزش
                                       که من معیلم و مسکینم و ندارم چیز
مران که سُخره سرودی رئیس اَکْوَسه اش           کسی ندیدی     جز    در مبال مدرسه اش
فرار کردی    قمّل      زچرک      البسه اش            هزار گونه     اثر دیده شد   ز وسوسه اش
                                        کنون زفرط نظافت شده ست عنبربیز
چنین سراید با اهل بیت و     همسایه                کز آفتاب        فزونتر بود      مرا    پایه
برای فخر و شرف مر مرا بس این مایه              که می نهد برون     وقت ...ادنم   ..ایه
                                       چرا نباشم    آشوب خواه و شورانگیز
کلام این شد   نابالغ         و بلوغی را                حصیر باف و چغندر فروش و دوغی را
نخست باید ..ائید         مر فروغی را                    وزآن سپس ، آن خاقانی دورغی را
                                  که کس تخلّص دزدی نمی کند تجویز(439)
 پا نوشت ها :
1 - نسناس: میمون آدم نما، اورانگ اوتان. در چهار مقاله عروضی سمرقندی در مورد آن مطلبی آمده است.  برخی آن را همان سیاههای بسیار کوتاه قد دانسته اند، با نام پیگمه،  با بدنی پر از پشم که بر درختان از شاخه ای به شاخه دیگر می پرند . قدما آن را جانوری افسانه ای شبیه به انسان می دانستند. در تداول به معنی آدم بدجنس و بد لعاب است.(گ)
2- در آنندراج،  به نقل از شرح نصاب،  قَلَولا به معنی قاز (غاز) - که مرغ معروفی است – آمده است و مولانا یوسف بن مانع "شارح نصاب"، آن را به ضمّ اول و فتح دوم نیز  نوشته است(م)
3 - در آنندراج،  شمولا در برابر استقلالا بکار می رود  استقلالا کنایه از کردن کاری به ذات خود و بی اتباع و رفاقت دیگران و شمولا  یعنی بالتبع و به پیروی دیگری بکاری درآمدن،  معنی شده است  چنانچه پادشاهی تابع پادشاه دیگر شود و جمیع امرایش نیز مطیع آن پادشاه غالب شوند و نصب لفظ شمول و استقلال به جهت آن است که به محل خود  در ترکیب حال واقع شده است
ماخذ

http://dad-hassani.blogfa.com/post/185

هیچ نظری موجود نیست: