اسماعیل وفا یغمائی
پوم تاک! پوم تاک!
دل آدمی چون آدمی است
باید بپوید و برود
باید برقصد و آواز بخواند وپرواز کند
از راهی به راهی و از افقی به افقی.
میخواند و میرقصد دل ما
پوم تاک! پوم تاک!
یکصد هزار گام بر میدارد دل ما
پوم تاک پوم تاک.
دل ما تکه گوشتی نیست لبریز خون
در محاصره رگها
و در پشت میله های دنده هامان
با لکه های سپید چربی بر آن
دل ما مرکز ماست
نقطه ای که پرگار هستی ما گرداگردش میچرخد
پیش از آنکه ما بند کفشهایمان را ببندیم
و کمربند را و پویش آغاز کنیم
او آغاز میکند
عریان و بی کفش و کمر
چون آهوئی یا پلنگی
پیش از آنکه ما حرکت کنیم
او حرکت میکند
در درون سینه ما
و همیشه پیشاپیش ما ترانه خوان.
اگر چشم باز کنیم
می بینیم اش
و اگر گوش ببندیم
میشنویم ترانه های دل خود را.
د ل ماست آنکه راهنمای ماست
آنکه افقها را کشف میکند
وآنکه راهها را،
دل ماست آنکه پیشاپیش ما
از صخره و خورشید و ماه بالا میرود،
از لبان و گیسوان و بناگوش آنکه دوستش میداریم
از خیالها و آرزوها
از اشکها و لبخندها.
دل ماست آنکه پیش از ما می بوسد
آنکه را که محبوب ماست
پیش از ما عشق میورزد
به آنکه معشوق ماست
پیش از ما میخندد
و پیش از ما میگرید.
دل ماست پیشاپیش ما
روان و بر طبل زنان
با پرچمی در دست
چون در راه آرمانی میجنگیم
دل ماست آنکه شک میکند و روی بر میتابد
پیش از آنکه شک کنیم و روی بر گردانیم
و دل ماست(من این را تجربه کرده ام)
بیرون از میله های زندان
روان در هیاهوی شهرها
هنگام که ما در پشت میله هائیم
و دل ماست در میهن دور دست
بر گورهای ناشناس مردگانمان
و در کوچه های آشنا ی کودکی
و زانو زده و آبنوش از چشمه دهکده
و گوش بسته بر صدای نخل و باد و پرندگان شب
وقتی که مادر شب غربت
با دهانی عطشناک در خوابیم
و دل ما خواهد ایستاد
چون عابری بی افق و بی راه
اگر راهی و افقی نیابد
زانو خواهد زد
فرو خواهد غلتید
و متوقف خواهد شد
اگر بی راه و بی افق شود
پوم... تا...ک پو.......م...تا.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر