غزل.اسماعیل وفا یغمائی
تو زیبائی و زیبائی و زیبائی و زیبائی
تو شیوائی و شیوائی و شیوائی و شیوائی
تو زیبائی به شیوائی و شیوائی به زیبائی
به زیبائی و شیوائی تو یکتائی و تنهائی
ز لیلا و زلیخا و ز عذرا شاعران گفتند
تو زیبائی و زیبائی و زیبائی و زیبائی
تو شیوائی و شیوائی و شیوائی و شیوائی
تو زیبائی به شیوائی و شیوائی به زیبائی
به زیبائی و شیوائی تو یکتائی و تنهائی
ز لیلا و زلیخا و ز عذرا شاعران گفتند
نگاهی کن در آئینه، که تو مجموع آنهائی
به رخ ماه تمامی تو، به لب لعل بدخشانی
به چشمان نرگس مست و به گیسو شام یلدائی
به عمری من گمان بردم که رویاها به خواب آیند
شگفتا از تو ای رویا!به بیداری تو پیدائی
مهل پا از سرا بیرون!که از روی خوشت در شهر
نماند در تمام شهر، نه ایمانی نه تقوائی!
زشیخ و از خدای شیخ!مصون و بی گزند ای گل
که تو روئیده در باغ اهورائی و مزدائی
بر آمد چونکه روی تو زخاک و راز و از اعجاز
ز لبهای طبیعت خاست به شادی بانگ هوراااائی
(وفا) در بارگاه مهر،خوشا بی اجر و بی منت
به مدح روی زیبائی،به لب از شعر نجوائی
به رخ ماه تمامی تو، به لب لعل بدخشانی
به چشمان نرگس مست و به گیسو شام یلدائی
به عمری من گمان بردم که رویاها به خواب آیند
شگفتا از تو ای رویا!به بیداری تو پیدائی
مهل پا از سرا بیرون!که از روی خوشت در شهر
نماند در تمام شهر، نه ایمانی نه تقوائی!
زشیخ و از خدای شیخ!مصون و بی گزند ای گل
که تو روئیده در باغ اهورائی و مزدائی
بر آمد چونکه روی تو زخاک و راز و از اعجاز
ز لبهای طبیعت خاست به شادی بانگ هوراااائی
(وفا) در بارگاه مهر،خوشا بی اجر و بی منت
به مدح روی زیبائی،به لب از شعر نجوائی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر