غزل
اسماعیل وفا یغمائی
من آن کسم که بدون شراب مستم من
رها ز هر چه خدائی! خدا پرستم من
زنیستی چه هراسم! به بی نهایت هست
چو ذره ای ز جهانم همیشه هستم من
بسی هزاره سفر کرده ام ز راز به راز
مسافر ابد از منزل الستم من
گریختم ز هزاران خدا و دین و رسول
به یک نگاه تو ای بت ز پا نشستم من
معاصر تو شدم بعد صد هزاره خوشا
زهر چه غیر تو از هست و نیست رستم من
خمار چشم تو مجموع روح میکده هاست
لب تو دیدم وپیمانه را شکستم من
به بوسه ای ز لبی، بر رخی چو یاس سپید
بدون می همه شبها سیاه مستم من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر