به معراج رفتم
اسماعیل وفا یغمائی
نه بُراقی در کار بود
که جبرائیل و میکائیل و اسرافیل
مهار دار و رکابدار و جامه دار من باشند
رسولی نبودم خاتم النبییبن تا این چنین باشم
شاعری بودم بی مکان بی هیچ امکانی
مگرکلام و اشک
اما دو کودک
دو کودک کشته فلسطینی و اسرائیلی
هر یک بازوئی از مرا
با دستان کوچک خویش گرفتند
و پرواز در آمدیم
***
از آسمانها گذشتیم
از کهکشانها و جهانها
تا آنجا خدا را بنگریم
می اندیشیدیم یک خدا
اما یک خدا با دو سیما
***
آه ه ه
در مقابل خدا و رسولانش
و آن همه فرشته و کتاب
چیزی نداشتم که بگویم
من شاعر بودم فقط
شاعر ستاینده این زمین سوخته در ظلم
که اعجاز جهان را
در شکفتن گلی بر شاخه باز یافته ام
تامعجزات رسولان
پس جسدهای خونین دو کودک فلسطینی و اسرائیلی را
چون تک بیتی خاموشی
در پیشگاه الله یهوه
در برابر آنها بر زمین نهادم
و بر دیوار بی نهایت
بی نهایت جبروت و ملکوتشان به هدیه آویختم
و تنها بازگشتم
تا خاک خونزده
که زیباترین و غمگین ترین بانوئی است که دوستش دارم
بازگشتم
بی هیچ بدرودی با خدا و رسولانش
با باران همه ابرهای عالم
از چشمانم
اسماعیل وفا یغمائی
بیستم مهر ماه 2583 شاهنشاهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر