دل من دوباره می روید
چون غرور مجروحم
که به نبردی خفت باردرخون خفت
وخورشید طالع می شود
درانگشتانم با خنیاهایی خروشان
وسرود سُم ضربه های خنگی مست
برپیشانی گسترده ام
درابر
وآفتاب
سهمگین
چون درختی که ریشه های سرخش را برتبربرویاند
بدانگونه تلخ رستاخیزی محال را سربرآورده ام
که ازاین پس
خاکساری خویش را برآسمان نیزنثار نخواهم کرد
مگربه گام یاری چون تو
تکه سنگی بر راه
وپرنده ای برآسمان.
راهی دراز بود
ازآغاز
و به فرجام دربرابرآینه ی ابدیت
با رسواترین روسپی خویشتن خویش
برتماشاگه تمامی جهان
عریان عریان ایستادم
تا به یکباره فروریزم
درقلب خویش محرابی برآورم
وخدا را نیایشی دیگرگونه سرکنم
شایسته انسان.
افتخار برانسان باد
ومن
که ازآن مردمانم
با ترانه های کوچک خویش.
برتماشاگه تمامی جهان
عریان عریان ایستادم
تا به یکباره فروریزم
درقلب خویش محرابی برآورم
وخدا را نیایشی دیگرگونه سرکنم
شایسته ی انسان
افتخار برانسان باد
ومن
که ازآن مردمانم
با ترانه های کوچک خویش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر