مسافر ، حس مالکیت و داشتن
اسماعیل وفا یغمائی
بر صندلی گوشه خیابان
قهوه ام را مینوشم
این صندلی و این قهوه و این خیابان
از آن من است با عابرانش
***
زنی از برابرم میگذرد
و پرنده ای بر درخت مقابل میخواند زیبائی این زن
و صدای پرنده از آن من است
***
مردی ژنده از من طلب سکه ای میکند
سکه ای به او میدهم
میخندد و میگذرد
فقرش و لبخندش از آن من است
***
از خیابانها میگذرم
از زیر درختها
از جنگل عبور میکنم
با همهمه مرموزش
به دریا تن میسپارم با موجهایش
به آسمان مینگرم با ستاره هایش
به رفتگان میاندیشم که با منند
در خانه ای در بیشه زاری تنها
از پنجره مه را مینگرم خوابالوده
همه از آن منند
اگر چه میگذرند
***
در سفرم و میگذرم
از آن زمان که مردی و زنی
عشق ورزیدند
و مرا در هم آمیختند تا زاده شوم
و تا اینزمان که سالخورده مردی هستم
هفتاد ساله با شعرهائی که به باد میسپارد
برای انسانها و در گریز از آنان
سالخورده مردی
که جوانی بیست ساله در او سفر میکند
راههای سالخوردگی را میپیمایم
راههای سالخوردگی از آن منست
با نورهای پر طپشش
و ابرهای خاکستری رازناکش.
***
با نوه کوچکم
در کنار برکه ای کهنسال
و تخته سنگی کهنسالتر میایستم
و میخندم
برکه کهنسال
نوه کوچک
قورباغه ای که ورجه ورجه کنان
از میان علفها میگذرد
و تخته سنگ کهنسال از آن منست
***
هیچ ندارم
و بیزارم از داشتن و مالکیت
وهر آنچه هست از آن منست
در فراز برکه آسمان
و آنسوی اسمان کهکشانها
و تمام جهان
که بی تمامت است
در سفرم و میگذرم
با هفت خنجر در پشت
و بر سینه
بی هراس
چون غباری در گوشه ای از جهان
و بی هیچ داشتنی
تمام جهان را با خود دارم
در خود دارم
در پیرامون خود....
هشتم اوت دو هزار وبیست و یک میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر