غزل
اسماعیل وفا یغماپی
عشق جاویدان و زیبائی جان
تنت ویران شود ای گل، لب و دندان و چشمانت
به روی ماه رخسارت،شب گیسوی افشانت
لبی کو با دو گلبرگش،خدا را کردهام باور
به روی تن نشان از داغ،ز دندانهای سوزانت
چه گیسوئی که در هر جعد،هزاران کهکشان سوسو
زند بر گرد آن رخسار ،که باشد ماه تابانت
گذرگاه زمانست این تن زیبای رویا ئی
زنخدانت ، گلوگاهت،بر و دوش و دو پستانت
زنخدانت که رشک سیب،گلوگاهت که نور صبح
شود طالع در آن رقصان ، به تاب و پیچ زلفانت
برو دوشت که بستانهاست ،پر از بوی گلاب و هل
دو لیموی بم و شیراز براین باغست غلتانت
نمی گویم از این من بیش،دگردر گوش نامحرم
از آن تاریک و روشنها،ز رمزو راز پنهانت
چه شبها با لبان خود،چو باران من بباریدم
ز سر تا نوک پای، تو نمودم بوسه بارانت
،گذر کردم ، سفر کردم، ز پنهان و ز پیدایت
زکفرپیکری کافر، زکفرت تا به ایمانت
ز آغازت گذر کردم ، که جویم انتهای تو
چو عشق من توئی ز آغاز،ندیدم مرز پایانت
تنت ویران شود آری،نه عشق من که در این تن
تماشا کرده با این تن ،«وفا»، با چشم دل جانت
اسماعیل وفا یغماپی
عشق جاویدان و زیبائی جان
تنت ویران شود ای گل، لب و دندان و چشمانت
به روی ماه رخسارت،شب گیسوی افشانت
لبی کو با دو گلبرگش،خدا را کردهام باور
به روی تن نشان از داغ،ز دندانهای سوزانت
چه گیسوئی که در هر جعد،هزاران کهکشان سوسو
زند بر گرد آن رخسار ،که باشد ماه تابانت
گذرگاه زمانست این تن زیبای رویا ئی
زنخدانت ، گلوگاهت،بر و دوش و دو پستانت
زنخدانت که رشک سیب،گلوگاهت که نور صبح
شود طالع در آن رقصان ، به تاب و پیچ زلفانت
برو دوشت که بستانهاست ،پر از بوی گلاب و هل
دو لیموی بم و شیراز براین باغست غلتانت
نمی گویم از این من بیش،دگردر گوش نامحرم
از آن تاریک و روشنها،ز رمزو راز پنهانت
چه شبها با لبان خود،چو باران من بباریدم
ز سر تا نوک پای، تو نمودم بوسه بارانت
،گذر کردم ، سفر کردم، ز پنهان و ز پیدایت
زکفرپیکری کافر، زکفرت تا به ایمانت
ز آغازت گذر کردم ، که جویم انتهای تو
چو عشق من توئی ز آغاز،ندیدم مرز پایانت
تنت ویران شود آری،نه عشق من که در این تن
تماشا کرده با این تن ،«وفا»، با چشم دل جانت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر