تنها خاله من جمیله یغمائی پس از عمری دراز به سفر رفت.به کجا نمیدانم ولی وقتی به آن همه مهر و محبت و صبوری و انسانیت در پیکر نیرومند این زن میاندیشم که در مصائب روزگار خم به ابرو نیاورد و به هرکس که توانست فارغ از دین و مذهب رسید و نان و کلامش را با او تقسیم کرد کورسوئی در دلم میرخشد که نیستی نیست.بگذرم... از بس خبر میاید این رفت و آن رفت خسته ام و دست و دلم چندان نمیرود بنویسم... عجالتا زندگی در خطرست و باید به آن پرداخت ولی از آنجا که در
سالهای چهل و هفت و چهل و هشت من مجبور شدم به دلیل درگیری با دبیری از دبیران و گوشمال ان بزرگوار! از یزد به دشت کویر بروم و در خور یا خورشید شهر زندگی کنم و سایه این خاله مهربان و نیرومند و پر صلابت بر سرمن باشد لازم شد چیزی از او بنویسم. تاثیر این زن در این دو سال در زندگی من بسیار مثبت بود،شجاعت ، صبوری، سر خم نکردن در برابر مشکلات زندگی و سنگ صبور و یار مددگار همگان بودن بخشی از اخلاق دوران نوجوانی مرا ساخت همانطور که اسمان کویر و سینه گشاده اش و مردمانش بسیار چیزها به من آموختند. بیاد او و با اجازه از روان پاک مادر کوشالی شعری را که برای مادر ارجمند کوشالی سروده ام در بدرقه اوتکرار میکنم
سفر
اسماعیل
وفا
فشانده
گیسوان در باد امشب
رود تا ذات
هستی شاد امشب
بجا بنهاده
تن،چون پیرهن او
رود آزاد در
آزاد امشب
***
نه اندوهی
دگر در جان پدیدار
نه دیگر تن
شود پر درد و بیمار
نه دیگر هی
صبوری در صبوری
به امیدی که
شاید باز دیدار
****
به هر شش سو
صفای کهکشانها
میان روشنائی
های جانها
سبک تر از
پری، پوید ، روانست
نه در بند
مکانها نی زمانها
***
نگاهی میکند
بر خاک از دور
پس از آن در
میان نور در نور
شود پنهان به
لبخند خدائی
که چون نی از
نیستانش بدی دور
***
سفر خوش! جای تو مادر، نه اینجاست
که قدر «کهربا» با «که» برابر
برو آنجا که انسانیت و عشق
بود از هرچه در عالم فراتر
***
سفر خوش! جای تو مادر، نه اینجاست
که قدر «کهربا» با «که» برابر
برو آنجا که انسانیت و عشق
بود از هرچه در عالم فراتر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر