زین سرما مشو دلگیر تو ای عشق
نباشد گه گهی دائم که بر وفق
زمستان گر نباشد هم بهار نیست
جهان هرگز به یک شکل برقرار نیست
مَرَنج از دستِ این سرما و هم باد
همین سرما کند فصلِ بهار شاد
زمستان هم صفا دارد اگر یار
کنارت باشد و نی با که «اغیار»
و یا دورِ رفیقانی که یک رنگ
اگر باشد چنین هرگز نه دلتنگ
ولی ای همسرِ معشوقِ مهربان
کنارِ یارِ خود این فصل چه آسان
کنارِ مجمره با چایِ خوش دم
پنیر نان سنگکی، «عسل» تو «همدم»
زمستان زیرِ کرسی مجمره چای
بنوش یک چایِ گرم، نرم گردَدَت نای
بخوان از دل صدایِ دلنشینت
دهد شادی به یار و همنشنیت
چنان خانه شود سرشار ز گرما
فراموشت شود هم برف و سرما
اگر باشی چنین زود بگذرد هان
بهار آید بسرعت، ختم زمستان
بهار آید زند سر سبزه و گل
بِخوانَد چلچلّه قمری و بلبل
هوا گردد که آفتابی و بس داغ
رَویم هر دو بسویِ دشت و هم باغ
نشینیم سایهء یک بیدِ مجنون
بهم داده که بوسه با دل و جون
بگیریم یکدگر را هم در آغوش
شرابی کهنه از هر دو لبان نوش
کشم دستی به زلفانِ بلندت
زنم شانه به گیسویِ کمندت
دو ابرویِ کمانت بر دلم تیر
ز این «تیرت» چه شادم خوش چه تقدیر
ز این تقدیر که من هم شاد و راضی
دو صد لعنت به «ملّا-شیخِ» قاضی
اگر جرم و حرامست عشق پرستی
بگو بر «شیخ» که تو بیشرم و «پستی»
حرام کردی به فتوا «زندگانی»
مرامِ عشق فقط هست جاودانی
به عشقِ گل چمن آرد سر از خاک
به عشق چرخد تماماً هرچه افلاک
فلک می چَرخَدَش با عشق به سرعت
همین عشقست که محصولش محبّت
برو ای شیخِ بیشرم، کش خجالت!
تمامِ فکر و ذکرت هست که «آلت»
برو ای شیخِ فاسد، بند دهانت!
که گشته پاره آنجات. بند زبانت!!
بهم زد حالِ ما را شیخِ فاسد
خراب بادا سرش هم «حوزه مسجد»
بگفتم یارِ محبوبم مخور غم
زمستان بگذرد ابرو نه یک خم
کنارِ یار و دلبر زندگانی
تو پنداری زمستان بوده «آنی»
مشو دلگیر ز این سرما و سوزان
وگرنه هر دو گردیم سخت پریشان
کنارَت زندگی ای مهربان یار
زمستان راحت و شادی که آشکار
«رها» گفت این سروده بهرِ یاران
برایِ هرکه تبعید گشت ز «ایران»
رها اخلاقی
۱۵ آذر ماه ۲۵۸۴ ایرانی
۱۴۰۴ تازیان
۶ ماه دسامبر ۲۰۲۵ میلادی
بر درِ مسجد «لُری» بنشسته بود
شاهدِ جمعی «مسلمان» در سجود
شاهدِ ورد و دعا و سجده شان
غرقِ اشک جملّه ببود سجّاده شان
مؤمنین و مؤمنات جملّه دعا
گریه و زاری به درگاهِ خدا
«لُر» بپرسید بهرچه گریان همه
اینهمه زاری و ترس و واهمه؟
مؤمنین پاسخ بدادند ای «گَهو»*
سالهاست بر درگش عُوعُو «بَهوُ»**
می کنیم زاری چو سگ روز و شبان
.jpg)






















